#ارث_بابابزرگ_پارت_178
- وای!
باز دوباره به راه افتادم:
- ببین چند بار تو این سه ماه با هم رابطه داشتن که مامان!
ای خدا، حتی فکر بهش هم مغز آدم رو به درد میاره.
حتی یادم نمیاد ماشین رو کجا پارک کردم. خدا ذلیلت کنه سعیدی، خدا ذلیلت کنه.
گریه ام شدت گرفته بود. دزدگیر ماشین رو زدم. با در اومدن صداش پیداش کردم. سوارش شدم، سعیدی رو دیدم که به سمت ماشین می اومد. بهش توجه نکردم که به شیشه سمت من ضربه می زد.
چند متر که دور شدم توقف کردم و شیشه رو پایین دادم و سرم رو بیرون آوردم. در حالی که صدام از شدت بغض به طرز اعصاب خرد کنی می لرزید گفتم:
- ببرش خونه خودت.
خودش رو کنار شیشه رسوند و با لحن شرم زده ای گفت:
- مینا من و ببخش . هیچ وقت توی عمرم این قدر خجالت نکشیده بودم.
لب هام می لرزید:
- خجالت! شما دو نفر وقاحت رو به آخرین حدش رسوندین. بهتره دیگه به اون خونه برنگرده. بسه هر چقدر کوتاه اومدم و ادای آدم های کور رو در آوردم.
و با گفتن این جمله به سرعت ازش دور شدم...
...
صدای بوق پیام گوشیم بلند شد. بازش کردم. باز هم میثم بود که یه پیام فرستاده بود. حتی لبخند هم نزدم. به جاش براش فرستادم:
- دلم می خواد بمیرم.
هنوز پیام تحویلش نیومده بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. همین که تماس رو برقرار کردم صداش تو گوشی پیچید:
- سلام خوبی؟
چند بار نفسم رو بالا کشیدم و یهو با صدای بلند زدم زیر گریه:
- نه خوب نیستم.
و باز به گریه ادامه دادم. طفلک میثم هی می پرسید چی شده و من به گریه ام ادامه می دادم تا اینکه داد زد:
romangram.com | @romangram_com