#ارث_بابابزرگ_پارت_177

سعیدی ابروهاش و در هم کشید:

- چطور؟

- با من بیاین.

هر سه با هم به سمت یکی از اتاق ها به راه افتادیم. البته من با قدم های شل و وارفته در حالی که مغزم توان تجزیه و تحلیل اتفاق های اطرافم رو نداشت.

مامان روی تخت نشسته بود و یکی از همون دوست های جلفش داشت کمکش می کرد که شالش رو مرتب کنه.

با دیدن من سرش رو انداخت پایین که یکی از دوست هاش با صدای جیغی گفت:

- چه خجالتی هم می کشه.

همون موقع خانوم دکتر جوونی وارد اتاق شد و به مامان گفت:

- خجالت نداره که خانومی!

و رو به بابا گفت:

- شما همسر ایشون هستین؟

سعیدی هم که انگار از حضور دوست های مامان کلافه بود رو به خانوم دکتر سلام کرد و گفت:

- بله. حال خانومم چطوره؟

من اما نگاهم به مامان و فکر پیش میثم بود.

- با توجه به اینکه ایشون سی و هشت سالشونه باید بقیه بارداریشون رو تحت نظر پزشک متخصص بگذرونن.

دوستای مامان که انگار خبر داشتن جیغ لوسی کشیدن، سعیدی نگاه شوک زده اش به سمت من کشیده شد.

لب هام عین ماهی باز و بسته شد و بدون اینکه صدایی ازشون خارج بشه از اتاق بیرون اومدم.

بقیه ی بارداریش! خدای من. خدای من.. به نفس نفس افتادم. وای آبروم پیش دوستام می ره. وای خدایا به کی بگم؟

هنوز از بیمارستان بیرون نیومده بودم که بغضم شکست. سرم رو تکون می دادم و با خودم حرف می زدم:

- مینا تموم شد. مامان شهلا دیگه تموم شد. تو فراموش شدی. خب بله دیگه! خیالش هم که دیگه از تو راحت شده.

عین برق گرفته ها وایستادم:


romangram.com | @romangram_com