#ارث_بابابزرگ_پارت_176

یه حس بد و احمقانه تو جونم افتاده بود و مدام این سوال تو ذهنم تکرار می شد:

- اگر مامان حالش بده چرا دوستش اینقدر با انرژی بود؟!

به محض اینکه جا واسه پارک پیدا کردم صدای سعیدی رو از پشت سرم شنیدم:

- مینا جان تویی؟

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم. اون پیش دستی کرد:

- سلام دخترم.

سلامی کردم و هر دو با هم به راه افتادیم.

- از آقا میثم چه خبر؟

با سردی گفتم:

- خوبه.

- با هم در تماسین؟

آخه به تو چه. سرم رو به نشونه بله تکون دادم.

- پسر خیلی خوبیه. و خیلی خوشحالم که فکرم در مورد تصمیمت اشتباه در اومد.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

- چطور؟

با ریلکسی گفت:

- همین که به خاطر ارث ازدواج نکردین دیگه!

همچنان مشکوک نگاهش می کردم که اخمی کرد و گفت:

- مگه خبر نداری که میثم ارثش رو بخشید؟

قلبم واسه یه لحظه انگار نزد! به ایستگاه پرستاری رسیده بودیم که نگین یکی از دوست های مامان که چند باری هم و دیده بودیم با خنده به سمتمون اومد و رو به سعیدی گفت:

- وای آقا کوروش قیافه ی شهلا دیدن داره.


romangram.com | @romangram_com