#ارث_بابابزرگ_پارت_175
منظورم و فهمید و رو بهم لبخند زد و دوتایی سوار اتومبیل شدیم و به سمت مغازه به راه افتادیم.
نیم ساعت بعد در حالی که از بازدیدم راضی بودم داشتم به کمک محدثه کرکره کشویی رو قفل می زدم که گوشیم زنگ خورد. تماس از گوشی مامان بود. با همون لحن سردم جواب دادم:
- بله؟
مامان اما پر انرژی بود:
- مینا جون من دارم با دوستام می رم بیرون. واسه نامزدی تو ازم شیرینی می خوان. شب سعی می کنم زود برگردم، اوکی؟
نفسم رو فوت کردم:
- باشه.
و به تماس خاتمه دادم. بعد از رسوندن محدثه، خودم هم رفتم خونه...
...
ساعت یازده شب بود و هنوز مامان برنگشته بود. نگرانش شده بودم اما چون احتمال می دادم یه سر هم رفته باشه پیش کوروش جونش نمی تونستم خودم و راضی کنم که بهش زنگ بزنم.
هنوز با خودم دو به شک بودم که گوشیم زنگ خورد و عکس مامان روی صفحه افتاد. جواب دادم:
- بله؟
اما به جای مامانم زن دیگه ای شروع به صحبت کرد:
- سلام عزیزم. من بیتا دوست شهلا جونم. خوبی؟
ابروهام بالا پرید. مامان من گوشیش و بده به یکی دیگه!! عجبا!
جواب دادم:
- سلام، ممنون. مامانم کجاست؟
- نگران نشیا! ما بیمارستانیم. شهلا جون یه مقدار ناخوش احوال..
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- کدوم بیمارستان؟
و بعد از گرفتن آدرس با بیشترین سرعت آماده شدم. نمی دونستم باید به سعیدی خبر بدم یا نه! دست آخر هم با یه پیام خبر رو بهش رسوندم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
romangram.com | @romangram_com