#ارث_بابابزرگ_پارت_173
- پس ارثت چی؟
صورتش زیر نور کم جون آباژور مهربون تر جلوه می داد. لبخندی زد و گفت:
- وقت زیاد. بعدا در موردش اقدام می کنم. شاید هم قبل از رفتنم برم دفتر سعیدی و بهش وکالت بدم.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
- تو دل تنگ خودم می شی یا ارثم!
اخم هام و تو هم کشیدم و گفتم:
- وقت خوابت گذشته. شب به خیر.
و باز پشت بهش برگشتم. با چند ثانیه تاخیر صداش رو شنیدم که آروم گفت شب به خیر و تکون خفیفی که به تخت وارد شد. با خیال اینکه الان مثل فیلم های رمانتیک رو صورتم خم می شه چشم هام رو بستم و بعد از دقیقه ای که هیچ حرکتی انجام نشد با تعجب چشم هام و باز کردم و برگشتم و با دیدن میثم که سرجاش خوابیده بود و دهنش نیمه باز بود لبخند روی لب هام اومد.
بی شعور طوری خوابیده بود که انگار نه انگار داشتیم با هم خیر سرمون صحبت عاشقانه می کردیم! دستم رو گذاشتم زیر سرم و به صورتش خیره شدم. یعنی اگر می خواست ببوستم یا حتی نوازشم کنه من اجازه می دادم! من کی اینقدر ریلکس شدم؟!...
....
محدث گوشی رو از توی دستم کشید و روی میز قرار دادش در حالی که رو ترش می کرد، گفت:
- مینا بخدا اگه می دونستم بعد از شوهر کردنت اینقدر حال به هم زن می شی نمی ذاشتم سر بگیره.
پوفی کردم و گفتم:
- بذار خودت هم ازدواج کنی، خواهیم دید.
محدث با خنده گفت:
- تو دعا کن شوهر کنم. قول می دم دیگه حرفی نزنم. اصلا خودم برات شارژ می خرم با میثم خان اس بازی کنی.
با اتمام حرفش صدای آقا مصفا توی راه پله پیچید:
- یالله.
از روی صندلی بلند شدم و جلوی میز ایستادم. آقای مصفا با مرد جوونی که عین خودش هیکل درشتی داشت از پله ها پایین اومدن. آقای مصفا پیش من ایستاد و محدث همراه اون مرد وارد سالن شدن. رو به من گفت:
- فعلا نمی تونم پولت رو پس بدم.
با خونسردی گفتم:
romangram.com | @romangram_com