#ارث_بابابزرگ_پارت_171

ابروهام و بالا دادم و گفتم:

- نه! اصلا لیاقت دلسوزی نداریا!

و بعد برای محکم کاری ادامه دادم:

- نه که نصفه شب بیدار بشم ببینم اومدی اینور ها!

روی زمین دراز کشید و در همون حالت با کنایه گفت:

- آهان یعنی ممکنه یهو غلت بزنم بیفتم رو تخت؟

من هم دراز کشیدم و گفتم:

- کلی گفتم، بعدا نگی نگفتی!

چند دقیقه ای گذشت. میثم با صدایی که رو به تحلیل بود گفت:

- این لامپ اتاقت، خودش خاموش می شه؟

در حالی که لبخند روی لب هام بود، از روی تخت بلند شدم و لامپ رو خاموش کردم و بعد آباژور کنار تختم رو روشن کردم.

دوباره روی تخت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه گفتم:

- میثم؟

جوابی نداد. دوباره صدا زدم:

- میثم خوابیدی؟

- ها؟!

با این که صداش داد می زد خواب بوده، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

- میثم چه احساسی داری از این که این شکلی ازدواج کردی؟

بعد از چند ثانیه مکث گفت:

- بگم احساس شعف و شادمانی می ذاری بخوابم؟

نا خواسته لبخند پهنی روی لبم نشست و گفتم:


romangram.com | @romangram_com