#ارث_بابابزرگ_پارت_170
- من که بردارت نیستم! یه کم شوهرت شدم.
و با تمام قدرت لبخند زد. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- چند دقیقه صبر کن بالش بیارم.
همین که در رو باز کردم با صدای آرومی گفت:
- فقط حواست باشه سه تفنگدار بیرون هستن.
- سه تا!
شونه هاش و به جلو آورد و گفت:
- خدا رو شکر زن عمو زهره امشب از سمت فضولیش استعفا داد.
با خنده از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق میهمان رفتم. صدای مامان باعث شد بین راه مکث کنم:
- چی شد مینا جون؟
تو جام ایستادم. شاید درست نبود جلوی دیگران هم قهرم رو نشون بدم. گفتم:
- می رم بالش و پتو بگیرم.
اون قدر این جمله رو با لحن محکمی گفتم که دیگه سوال های بعدی ازم پرسیده نشه. چند دقیقه بعد با بالش و پتوی اضافی به اتاقم برگشتم.
میثم هنوز همون جا نشسته بود و داشت چرت می زد. بالش و پتو رو روی قالیچه وسط اتاق گذاشتم و گفتم:
- میثاق برنگشت نه!
با این حرفم چشم هاش و باز کرد و گفت:
- خودش می دونست برگرده مامان خونش و می ریزه.
و با این حرفش ریز خندید و از روی تخت پایین اومد. روی تخت نشستم و گفتم:
- بد خواب نمی شی روی زمین بخوابی؟
با حالت با مزه ای به سمتم برگشت و گفت:
- نه مثل اینکه خودت تنت می خاره! من دارم مثل بچه آدم رو زمین می خوابم، خیلی ناراحتی بیام بالا.
romangram.com | @romangram_com