#ارث_بابابزرگ_پارت_169

تا ده دقیقه بعد خونه خلوت شده بود. میثم و مهبد تو اتاق کار بابا بودن. مامان و عمه پری و نورا جون و زن عمو هم روی مبل توی سالن نشسته بودن.

من هم با گفتن شب به خیر به اتاقم رفتم و بعدش هم مستقیم به حموم تا از شر موهای تافت زده و آرایشم راحت بشم.

تو حموم همه ش به چیز های خوب فکر می کردم. به تصمیم هایی که برای آینده ام داشتم. دمت گرم آقاجون! تا آخر عمرم و تضمین کردی. بیشتر از همه ذوقم بابت باشگاه بود. چیزی که ز اول زمان دانشجوییم به فکرش بود و آرزوش و داشتم.

دست هام و از توی موهای کفیم در اوردم و از خودم پرسیدم:

- یعنی میثم هم برنامه ای برای ارثش داره؟!

شونه هام و بالا انداختم و به خودم جواب دادم:

- به من چه!...

....

با خاموش کردن سشوار صدای ضربه آرومی که به در می خورد رو شنیدم. در رو آهسته باز کردم و میثم وارد اتاق شد. توقع اومدنش رو نداشتم، اما اونقدر نگاهش آروم بود که مخالفتی نداشته باشم و اجازه بدم که وارد اتاقم بشه. اون هم ساعت یک شب.

با ورودش هر دو روی تخت نشستیم.

در حالی که چشم هاش از شدت خواب خمار شده بود گفت:

- عمه پری کچلم کرد.

به زمین اشاره کرد و گفت:

- به من یه بالش بده من همین جا روی زمین می خوابم.

خندیدم و گفتم:

- و اگر بگم که بالش اضافی ندارم!

یه ابروش و بالا داد و گفت:

- یه امشب و خواهر، برداری سر می کنیم.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- نه! ما نیمه شب حتی برادرمون رو هم به اتاق راه نمی دیم. چه برسه که بخوام باهاش روی یه تخت هم بخوابم. اون هم تخت یه نفره!

سرش رو کج کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com