#ارث_بابابزرگ_پارت_167

دست آخر هم لبخندم با متلک میثم جمع شد که آروم گفت:

- می دونم خوشحالی ولی دیگه ضایع نکن فک و فامیلم نفهمن از ازدواج با من ذوق زده ای.

و صبر نکرد تا بزنم تو برجکش و ازم دور شد. وقتی سعیدی عزم رفتن کرد. عموی میثم هم بلند شد و رو به جمع گفت:

- من امشب می خوام برم خونه کوروش خان.

سعیدی هم با همون منش آروم همیشگیش گفت:

- شما روی چشم من جا دارید.

ای چشمت در آد که مادر آفتاب و مهتاب ندیده ام و از راه به در کردی. با نگاه کردن به نیش از بناگوش در رفته مادرم خودم جواب خودم رو دادم:

- نه که مادرت خیلی چشم و گوش بسته بود!

نورا جون شروع کرد به پچ پچ با آقا محمد. محدثه اون ها رو اشاره کرد و بهم چشمکی زد. هنوز معنی چشمک محدث رو نفهمیده بودم که آقا محمد هم بلند شد و رو به سعیدی گفت:

- اگر صبر کنید من هم آماده می شم و میام.

و با گفتن این حرف به طرف اتاق موقتشون رفت و در حال دور شدن به مهبد گفت:

- باباجان تو هم با ما بیا.

مهبد هم تکونی به هیکل دو تنیش داد و گفت:

- من می خوام پیش مامان باشم.

نورا جون لبخندی به صورت پسر خپلش پاشید و رو به میثاق گفت:

- تو هم می ری میثاق جان؟

میثاق رو به میثم گفت:

- تو چی کار می کنی؟ بریم یا بمونیم!

تا میثم خواست جوابی بده نورا جون با حرص گفت:

- تو با میثم چیکار داری؟ من دارم از تو می پرسم. مگه تو به میثم وصلی!




romangram.com | @romangram_com