#ارث_بابابزرگ_پارت_166

و همه با نگاه های اعصاب خورد کنشون به ما زل زدن. یه ساعته مامان و شوهر جانش دارن با عموی میثم غش غش می خندن کسی چیزی نمی گه، بعد همه ما رو می بینن! از زیر میز، با پاشنه پام روی پای میثم فشاردادم. میثم به سرفه افتاد. نورا جون از سمت دیگه میز با هول به میثاق که کنار میثم نشسته بود گفت:

- آب بریز بچه ام غذا تو گلوش گیر کرد.

میثاق غول هم به جای آب ریختن دو تا مشت محکم کوبید پشت میثم که من از لگد کردن پای میثم پشیمون شدم. همه میثاق رو دعوا کردن. میثم خودش برای خودش آب ریخت و بعد از باز شدن راه نفسش رو به همه گفت:

- همه آروم باشین. من حالم خوبه.

یه سری خندیدن و دوباره به حالت عادی برگشتن. حالا مامان ساکت شده بود ولی یکی پیدا نمی شد دهن برادر آقا محمد رو ببنده تا سر غذا اینقدر صحبت نکنه.

و من داشتم به این فکر می کردم که میثم این حرف رو جدی زد یا اینکه برای دور کردن ذهن من از مامان و سعیدی این کار رو کرد. دوباره سرش رو نزدیک گوشم آورد:

- باز که تو زوم کردی رو این بیچاره!

- حواست به غذات باشه. تا دوباره مراسم چند دقیقه پیش رو اجرا نکردیم.

و رو بهش لبخندی خبیث زدم. اون هم سرش رو با خنده تکون داد و ساکت شد.

محدث که سمت دیگه ام نشسته بود با صدای آرومی گفت:

- مینا واسه بعد از تعطیلات برنامه ات چیه؟

یهو بقیه ساکت شدن و به ما نگاه کردن. من هم با خونسردی گفتم:

- خب به زندگی روزمره ام می رسم. و البته شاید باز هم برای آزمون داوری خودم رو آماده کنم.

محدث با لب و لوچه آویزون گفت:

- یعنی باز هم تو باشگاه آقا مصفا!

منظورش رو گرفتم و با لبخند پهنی گفتم:

- ایشاله تو باشگاه خودمون.

محدث هم لب هاش به لبخند کش اومد و در تایید حرفم گفت:

- ایشالله.

سعی کردم نگاه بقیه رو تفسیر نکنم، فقط نگاه هایی که تحسینم کردن مثل نگاه عمه پری و آقا محمد و آقای سعیدی و مامان محدث کافی بود.

بقیه شام رو در سکوت کامل خوردیم و من تمام آرزوهایی که قبل ها با توجه با پولدار شدنم، داشتم با حرف محدث جلوی چشم هام شکل گرفتن، از خوشحالی هی لب پایینیم و گاز می گرفتم تا از ذوق نزنم زیر خنده و بقیه فکر کنن خل شدم.


romangram.com | @romangram_com