#ارث_بابابزرگ_پارت_165
- چقدر حساسه ها! به همه چیز ایراد می گیره.
چند دقیقه بعد مامانم با چادر حریر سفیدی به سمتم اومد و اون رو روی سرم انداخت و من حتی لحظاتی هم که من و می بوسید به صورتش نگاه نکردم.
دست خودم نبود. دل چرکین بودم ازش.
به گفته ی عاقد صلواتی فرستاده شد و جمع توی سکوت فرو رفت.
خدایا یه لحظه زمان رو نگه دار. من الان کجام! الان سر سفره ی عقد نشستم. اون هم کنار کسی که عمر آشناییم باهاش خیلی خیلی کوتاهه! کمتر از دو هفته. خب مینا خانوم! هیچ وقت فکر می کردی یه چنین ازدواجی داشته باشی؟ شاید ظاهرا اتفاقات عجیب و غریبی هم توی این مدت کوتاه افتاد ولی خیلی راحت به این مسئله مهم نگاه کردی.
نگاهی به نیم رخ میثم که انگار استرس داشت انداختم، یعنی واقعا اون می تونه تو رو راضی نگه داره! یعنی باور می کنی که اون جز ارثش به تو هم فکر می کنه؟
خب خودش که می گفت من رو زود تر از این ها دیده! تقریبا اعتراف هم کرد که بهت علاقه داره. چرا نمی خوای یه ازدواج ساده داشته باشی. به قول سعیدی چقدر بد بینی دختر!
خدایا بهت توکل کنم همه چیز درست می شه دیگه نه؟ می شه به این فکر کنم که این استرس وامونده طبیعیه و هر دختری سر سفره عقدش دلهره داره؟
چشم هام و بستم و زیر لب صلواتی فرستادم. و تو ذهنم تصور کردم که پدرم و آقا جون توی جمع حضور دارن و از پدرم اجاز می گیرن که می ذاری دخترت رو به عقد این آقا در بیاریم؟
چشم های مهربون بابام و تصور می کنم و لبخندی که از سر رضایت می زنه.
بغض می کنم. صدای بله محکم میثم که همزمان می شه با بله گفتن خیالی بابام باعث می شه نفسم رو به آرامی بیرون بدم و دوباره از زیر حریر چادر به نیم رخ میثم چشم بدوزم. انگار متوجه سنگینی نگاهم می شه که به سمتم بر می گرده و لبخندی گرم تر از همه لبخند هایی که بابا تو عمرم بهم زده نثارم می کنه. از گرمای لبخندش من هم گرم می شم.
اونقدر درگیرم که متوجه نمی شم عاقد چند بار سوالش رو پرسیده و حالا توی دستم جعبه ی کوچکی به اسم زیر لفظی قرار داره.
نورا جون سرم رو از روی چادر می بوسه و همه منتظر به من نگاه می کنن. با قورت دادن آب دهنم انگار حجمی از آرامش رو قورت می دم. اونقدر که همه ی وجودم رو اطمینان می گیره و با بستن چشم هام و آرزوی خوب برای جمع اطرافم لب باز می کنم:
- با توکل به خدا.. بله...
....
نگاهم به بشقاب غذای دست نخورده ام بود و قاشق و چنگالم رو توی دستم می فشردم. صدای میثم رو کنار گوشم شنیدم که می گفت:
- تصور کن من و تو سر سفره هوای هم و داشته باشیم بچه هامون بهمون حسودی کنن.
سرم و بالا آوردم و با چشم های گرد شده نگاهش کردم. از شدت خنده شونه هاش تکون می خورد. عمه پری که دو تا صندلی با من فاصله داشت گفت:
- چی شد؟ بگین ما هم بخندیم؟
و زن عمو زهره در جواب عمه پری گفت:
- چی کارشون داری پری جون؟ شاید نخوان ما بدونیم!
romangram.com | @romangram_com