#ارث_بابابزرگ_پارت_164
- شوخی کردم مینا، یه وقت..
- گفتم برو بیرون.
با شک و دو دلی به سمت در رفت و گفت:
- میای دیگه!
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- برو.
وقتی در اتاق بسته شد نتونستم جلوی خنده ام و بگیرم و خندیدم. وای چه کیفی می داد وقتی این شکلی می زدم تو پرش. الکی الکی بچه مردم داشت پس می افتاد!
برای اینکه یه خرده بیشتر حالش رو بگیرم چند دقیقه ای معطل کردم و وقتی صدای محدثه رو از پشت در شنیدم از اتاق خارج شدم....
...
- می گن موقع عقد یکی از زمان های استجابت دعاست. من و یادت نره ها مینا!
گوشم از پچ پچ محدثه گرم شده بود. با این که استرس داشتم خنده ام هم گرفته بود. آخه چند دقیقه پیش عمه پری دم گوشم گفت که می خواسته بگه دو بخته تو جمع نباشه اما دیده که اگه بخواد این و بگه نه مادر من تو جمع می مونه نه نورا جون. اونقدر موقع ادای جمله اش خندیده بود که نمی دونستم الان باید دلخور بشم یا بخندم. چشمم به مادر محدثه افتاد که به جای ویلچرش حالا روی مبل کنار مامان نشسته بود.
آهی کشیدم. چقدر جای بابا و آقاجون اینجا خالی بود. الان یعنی کسی نیست که ازش واسه من اجازه عقد بگیرن! هییی من چقدر طفلکم!
عمه پری باز خودش رو به من رسوند و با صدای آروم گفت:
- نمی خوای چادری چیزی بندازی سرت؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم:
- به مامانم بگو چادر نمازش رو بده. خوشگلم هست!
لبهاش و با حرص به هم فشار داد و گفت:
- آخه عروس چادر استفاده شده می اندازه سرش؟!
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت مادرم رفت. میثم سرش رو به من نزدیک کرد و گفت:
- چی می گه عمه؟
ابروهام و بالا دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com