#ارث_بابابزرگ_پارت_163

- گفتی ازدواج می کنیم تا ارثم رو بگیرم. و گفتی شاید یه فرصتی به هر دومون بدیم.

هر چند خیلی خیلی سخت بود که بخوام آروم باشم چون خودم هم کمی استرس داشتم. ولی با این حال لبخند محوی زدم و گفتم:

- تو الان با کدوم قسمتش مخالفی؟

تکیه اش رو از در گرفت و قدمی به سمتم اومد:

- این که تو از ته دلت راضی نباشی.

یه چیزی این وسط درست نبود! اگه من اون مینای همیشگی بودم باید می زدم زیر همه چی و بهش می گفتم:

- حالا که من دارم در حقت لطف می کنم پس تو دیگه زرت و پرت نکن.

ولی عجیب بود که در عرض دو روز تا این حد آروم شده بودم. با من و من گفتم:

- خب... خب...

با لبخند گرمی سرش رو جلوی صورتم پایین آورد و حرف من رو به این صورت ادامه داد:

- خب من راضیت می کنم مگه نه!

گیج نگاهش کردم. چشمکی حواله ام کرد و صاف ایستاد و گفت:

- بریم؟

وقتی دید هنوز منگ روی صندلی نشستم پوفی کرد و گفت:

- چرا عین منگلا نگام می کنی! خب پاشو دیگه.

به خودم اومدم و با اخم گفتم:

- به کی گفتی منگل؟ بزنم همه چی رو به هم بریزم!

با خنده نگاهم کرد و چیزی نگفت. به جاش بازوش رو جلو آورد و منتظر موند.

از روی صندلی بلند شدم و در حالی که نفسم رو به نشونه اعتماد به نفس تو سینه ام جمع می کردم گفتم:

- حالا که بی ادب شدی برو بیرون. خودم میام.

نگاهش رنگ ترس گرفت و گفت:


romangram.com | @romangram_com