#ارث_بابابزرگ_پارت_162
به در اتاق ضربه خورد. قبل از اینکه محدث در رو باز کنه رو بهم گفت:
- خب دیگه. رژت رو هم بزن تا کامل میمون بشی.
چشم هام و گرد کردم. قهقهه ای زد و در اتاق رو باز کرد. میثم بود. سرم رو کشیدم عقب. نه به خاطر اینکه بی حجاب بودم ها! به این خاطر که رژ نزده بودم و قیافه ام بی روح بود.
محدثه در رو به حالت نیمه باز نگه داشت، سریع رژ و برداشتم و روی لبهام کشیدم. شالم رو هم به صورت شل روی سرم انداختم و محدث در رو باز کرد. کت و شلوار قرمز یقه انگلیسی بازی تنم کرده بودم که یقه ی حلزونی بلوز سفیدم از زیرش به زیبایی دیده می شد. با ورود میثم، محدث با حالت اعتراض گفت:
- آقا میثم به نظر شما لباسش زیادی ساده نیست!
میثم در حالی که لبخند به لب داشت و نگاهش رو از من نمی گرفت گفت:
- اتفاقا خیلی هم عالیه.
محدثه که ضایع شده بود چشم هاش و ریز کرد و عین بچه های تخس گفت:
- بله خب! از چشم شما عالی نباشه از چشم کی باشه؟
و از اتاق خارج شد. با رفتنش لبخند میثم کمرنگ شد و گفت:
- مینا فکرهات و کردی؟
ابروهام توی هم رفت:
- در چه مورد؟
به در اتاق تکیه داد و گفت:
- خب، این کاری که ما داریم انجام می دیم. اسمش ازدواجه، قراره اسممون توی شناسنامه هم بره. دو تا خونواده با هم وصلت می کنن. طایفه در جریانه قرار می گیره...
رفتم بین کلامش:
- همه این ها رو می دونم.
- با همه این ها باز هم روی حرفت هستی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- یه بار دیگه حرف هامون رو مرور کنیم تا ببینیم روی کدوم قسمتش دو دلی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com