#ارث_بابابزرگ_پارت_161

- ساعت هشت عاقد میاد. نمی خوای آماده بشی؟

ساعت هنوز دو بود. با لبخندی گفتم:

- هنوز کلی وقت دارم. عجله ای نیست!

وقتی می دیدم بقیه اینقدر ذوق دارن ولی من خونسردم از خودم بدم می اومد. محدث نزدیکم شد و گفت:

- تو رو خدا مینا اینقدر نزن تو ذوق مادر شوهرت.

و در مقابل نگاه چپ چپ من ریز خندید و در حالی که بازوی من و می کشید رو به نورا جون گفت:

- نورا جون شما حرص نخور. عروست زیادی خونسرده من خودم درستش می کنم.

نورا جون هم با لبخند تشکر کرد و من و محدث وارد اتاقم شدیم. وقتی در رو بست یه ابروم رو بالا دادم و گفتم:

- آخه من می ذارم تو دست به سر و صورتم بزنی که قپی میای جلو بقیه!

شونه ام و فشار داد و با خنده گفت:

- تو چیکار داری! خواستم جلوی مادره خودم و شیرین کنم.

دوتایی خندیدیم...

...

آخرین طره موهام رو هم از بابلیس رها کرد و گفت:

- عالی شد.

سرم رو به چپ و راست چرخوندم تا موهام رو کامل ببینم. لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:

- ممنون. ولی... من که جلوی عموی میثم و پسرعموش شالم رو بر نمی دارم.

لبش رو گاز گرفت و گفت:

- آخی! یادم نبود چقدر رو این مسائل حساسی.

با خنده کوبیدم به دستش و گفتم:

- گمشو.. منظورم این بود که شاید اون ها خوششون نیاد!


romangram.com | @romangram_com