#ارث_بابابزرگ_پارت_160
لبخند شلی زدم و گفتم:
- آرایشگاه نمی خواد که! یه جمع کوچیکه.
زن عموی میثم – زهره خانوم- با تعجب گفت:
- وا! یعنی چی نمی خوای آرایشگاه بری؟
نورا جون برای اولین بار به دادم رسید:
- امشب که فقط یه عقد کوچیکه. ایشاله برای جشنشون.
زهره خانوم و عمه پری با اینکه قانع نشده بودن ولی چیزی نگفتن و با محدث کمک کردیم که خرید هاشون رو داخل ببرن.
لحظات آخر با صدای آروم به میثم گفتم:
- چه عجب مامانت یه جا هوای من و داشت!
میثم با لبخندی گفت:
- تو هنوز مامان من و نشناختی.
سرم رو تکون دادم و با بقیه وارد خونه شدیم. نورا جون رو به من گفت:
- مینا جون برای امشب لباس خریدی؟
با خونسردی گفتم:
- دارم.
- یعنی از لباس های قبلیت می خوای بپوشی؟
- نه، لباسی که استفاده نشده باشه دارم.
خب من تعداد لباسی که می خریدم بیشتر از مهمونی هایی بود که دعوت می شدم. و این طبیعی بود که بعضی از لباس هام رو اصلا استفاده نکرده باشم.
نورا جون به ساعت بزرگ دیواری توی سالن نگاهی انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com