#ارث_بابابزرگ_پارت_159

و چشمکی بهم زد که فهمیدم منظورش میثاقه. در جوابش من هم چشمکی زدم و محدث به سمت در رفت. در رو باز کرد قبل از اینکه خارج بشه گفتم:

- راستی محدث؟

سوالی نگاهم کرد، گفتم:

- گفتی بی شعورم به چهار جهت! چهارمیش چی بود؟

با خنده گفت:

- بی شعوری اگه میثم و ول کنی.

و از اتاق خارج شد.

کاش همه چیز به سادگی حرف های محدثه باشه. هه! کاش چیزهای بد رو همیشه بشه به بی شعوری آدم ها ربط داد! یعنی... ول کردن میثم چیز بدیه؟!

بی اراده خندیدم. یه خنده از ته دل. خب خدا بخواد مثل اینکه دارم دیوونه هم می شم! خب نمی شه گفت که میثم بده!

جلوی آینه ایستادم و به صورتم نگاه کردم. خوبه که احتیاجی به آرایشگاه ندارم. من و محدثه هر تغییری که لازم باشه تو صورت هامون ایجاد کردیم. یه کم با بالا و پایین دادن ابروهام سرگرم بودم تا جایی که حس کردم واقعا داره یه مرگم می شه. فقط می خواستم از اتاق بیرون نرم. حالا به هر دلیلی که شد. با یادآوری امروز صبح و آزمایش خون لبخند روی لبهام اومد. میثم واقعا آدم شوخ طبعی بود. برای گوشیم پیام اومد، محدثه بود:

- پاشو بیا گمشو بیرون دیگه!

دقیق می تونستم قیافه ی محدث رو موقع نوشتن این پیام تصور کنم. گوشی رو روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مامان و طلعت از توی آشپزخونه می اومد. بدون توجه به اون ها به حیاط رفتم. چهارتایی ایستاده بودن و داشتن حرف می زدن. با نزدیک شدنم پسربرادر آقا محمد-بهزاد- با لبخند عریضی گفت:

- به به. عروس خانوم هم اومد.

و از میثم فاصله گرفت تا من بینشون وایستم. من هم همین کار و کردم و شونه به شونه میثم ایستادم. به محدث و میثاق نگاه کردم که تفاوت قدیشون زیاد بود. خب محدث که مثل من صد و هفتاد قدشه و با توجه به فاصله قدیش با میثاق می خورد که قد میثاق دو رو بر یک و نود باشه ولی میثم کوتاه تر بود. شاید کمتر از ده سانت. دیدم همه ساکت شدن.

نگاهم رو از میثم گرفتم و به اونها نگاه کردم. میثاق با ابروهای بالا رفته گفت:

- نه به روزهای قبل که چشم دیدنش و نداشتی! نه به حال که چشم ازش بر نمی داری!

تا خواستم حرفی بزنم میثم بادی به غبغب انداخت و در جواب میثاق گفت:

- چیه! حسودیت می شه از سر روی من و خانومم عشق می باره!

با این حرفش میثاق و محدث از خنده ترکیدن. من هم به زور جلوی خنده ام رو گرفتم. بهزاد هم ریز ریز می خندید. هر چند که مطمئنا نمی دونست علت خنده ماها چیه.

در حال صحبت بودیم که در حیاط باز شد و نورا جون اینا هم اومدن. عمه ی میثم که از ماشین پیاده شد با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت:

- تو که هنوز اینجایی؟ نمیری آرایشگاه؟


romangram.com | @romangram_com