#ارث_بابابزرگ_پارت_158

- در مورد این موضوع باهاش صحبت کردین!

اخمی کردم و گفتم:

- نه. چطور؟

پوزخندی زد و گفت:

- پس همچین خودتون هم..

رفتم بین حرفش و با عصبانیت گفتم:

- محدث الان اصلا شرایط مناسبی واسه فکر کردن به این موضوع ندارم.

سرش رو به آرامی تکون داد. با صدای آروم و با تردید پرسیدم:

- میثاق در مورد مامانم...

ساکت شدم و با ترس نگاهش کردم. لبخند مهربونی زد و گفت:

- الان مامانت بهم گفت.

بازوهام و تو دستش گرفت و گفت:

- من بهت حق می دم. خود من که نسبتی با مامانت ندارم کلی تعجب کردم، تو که جای خود داری... تا هر وقت که دوست داری باهاش سر سنگین باش. درسه بزرگ تره، ولی کارش اشتباه بوده.

همراه بغض لبخند زدم و سرم رو تکون دادم. بغلم کرد و چند ثانیه به همون حالت موندیم، در گوشم با صدای آرومی گفت:

- حالا بگو اون پسر بی ریخته که زن هم داره و توی حیاطه کیه؟

بی اراده خندیدم و گفتم:

- پسر برادر آقا محمده.

از هم فاصله گرفتیم و ادامه دادم:

- دو روز پیش که هنوز قصد ازدواج داشتیم میثم بهش زنگ زده بود که همراه شناسنامه های میثم و آقا محمد بیاد اینجا. اون هم دیروز ساعت چهار بعد از ظهر رسید. البته پدر و مادرش و عمه ش هم هستن که همراه نورا جون رفتن بیرون.

در حالی که سرش رو تکون می داد از روی تخت بلند شد و گفت:

- من می رم پیش مامانت یه وقت شاید احتیاج به کمک داشتن.


romangram.com | @romangram_com