#ارث_بابابزرگ_پارت_157
مشکوک بهش نگاه کردم. شونه هاش و بالا انداخت و گفت:
- خب خبر دار می شه داری ازدواج می کنی دیگه! مغز خر که نخورده باز به تو فکر کنه!
من هم متقابلا شونه هام و بالا انداختم و گفتم:
- هر چند که من در همه حال جوابم بهش منفیه ولی تو که می دونی ازدواجم موقته.
پوزخندی زد و در حالی که انگشت اشاره اش و نشون می داد گفت:
- تو بگو یه ساعت.
انگشتش رو پایین آورد و ادامه داد:
- مهم اینه که تو داری به خاطر میثم این کار و می کنی. فکر می کنی آدمی مثل سروش یا هر مرد دیگه ای که یه ذره غیرت داشته باشه حاضر می شه با کسی ازدواج کنه که اولیت انتخابش، کس دیگه ایه؟!.... هر چند تو بگی که دلیلش علاقه نیست.
ساکت سرم و انداختم پایین. محدثه که سکوتم رو دید گفت:
- حالا سروش و می ذاریم کنار. واسه چی به من خبر ندادی؟ من و تو که تا همین پریشب پیش هم بودیم!
بدون این که سرم و بالا بیارم گفتم:
- دیروز صبح سعیدی اومد اینجا، قضیه لو رفته بود.
هینی گفت و دستش و گذاشت روی سینه اش. خونسرد بهش نگاه کردم و ادامه دادم:
- من که می دونم خبر داری پس فیلم نیا.
لبخند مثلا خجلی زد و گفت:
- اوا! یعنی تا این حد تابلو بود!؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم و در حالی که تو دلم به خبر گذاری سریع میثاق آفرین می گفتم، ادامه دادم:
- بعدش هم که فهمیدم ارثم مال خودمه تصمیم گرفتم همون قضیه ازدواج رو عملیش کنم. اینطوری بهتره نه؟
لحن مشکوکش باعث شد تو صورتش دقیق بشم که می گفت:
- سعیدی آدم ساده ای نیست. حتما اون هم فهمیده شما به خاطر ارث میثم دارین ازدواج می کنین و امکانش هست که بعد از گرفتنش از هم جدا بشین پس چرا ازش نمی خواین ارث میثم رو بده و الکی این کار ها رو نکنین؟! مگه دستش باز نیست!
شونه هام و به نشونه ندونستن بالا انداختم. چشم هاش و ریز کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com