#ارث_بابابزرگ_پارت_154
وارد اتاق شد و در رو بست و یک راست رفت سمت صندلی و نشست و گفت:
- فکر نکنی مادر ذلیلما! من..
- می دونم. به مادرت احترام گذاشتی.
دهن میثم همون طور برای گفتن ادامه ی حرفش باز مونده بود. باز هم لبخندی زدم. دهنش و جمع کرد و گفت:
- چیزی شده!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- اون ارث همش مال خودمه. اون سند هایی که دیدی.
بر خلاف تصورم لبخند گرمی زد و گفت:
- مبارکت باشه.
با تعجب گفتم:
- تو از این موضوع ناراحت نیستی!
با خنده گفت:
- بی خیال؛ سعی می کنم دیگه بی خودی دلم و صابون نزنم.
و باز خندید. من هم به خنده افتادم. بین خنده ام گفتم:
- ولی تو باز هم ارث می بری.
خنده اش رو توی یه لبخند شل و ول خلاصه کرد و منتظر بهم نگاه کرد. و من ادامه دادم:
- ولی باز هم ارثت مشروط به ازدواج با منه.
لبخندش هم از بین رفت و از جا بلند شد و نفسش رو فوت کرد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
- دیگه هیچ حرفی نزنیم خب؟!
با انگشت هام بازی کردم و گفتم:
- حتی اگه من موافق باشم!
romangram.com | @romangram_com