#ارث_بابابزرگ_پارت_153

منتظر بهم نگاه کرد. شونه هام و بالا انداختم و گفتم:

- گفتم که! می خوام فکر کنم.

و با پوزخندی ادامه دادم:

- شاید واقعا به دل هم نشستیم!

در ضمن آقای سعیدی در مورد ازدواج پنهانی با مامان، شما هم کم مقصر نیستین!

سعیدی هم لبخندی زد و گفت:

- چی بگم!

ولی با ادامه حرفم لبخند رو لبش خشک شد وسرش رو به زیر انداخت و از اتاق خارج شد. گوشیم و تو دست گرفتم و نوشتم:

- پاشو بیا باهات حرف دارم.

و برای میثم سند کردم. جواب داد:

- نمیام. مامان هنوز عصبانیه.

خنده ام گرفت. نوشتم:

- بیا من توی اتاق خودمم. مامانت هم رفته استراحت کنه.

فرستادم. دوباره جواب داد:

- تو دروغ می گویی. حتما مامانم کمین کرده!

پوفی کردم و نوشتم:

- به جهنم اصلا نمی خواد بیای.

اینم تو این موقعیت شوخیش گرفته! ولی این بار جوابی نداد. چند دقیقه بعد در حالی که حس می کردم باز ناراحتش کردم و از اومدنش نا امید شده بودم به در اتاقم ضربه ای خورد و بعدش هم صدای میثم:

- بیام تو؟

ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و گفتم:

- بیا داخل.


romangram.com | @romangram_com