#ارث_بابابزرگ_پارت_150
به در ضربه خورد و پشت بندش صدای سعیدی اومد:
- مینا جان؟ می تونم بیام داخل؟
بذار برای یک بار هم که شده با یه نفر مثل بچه آدم صحبت کنم. از روی تخت بلند شدم و قفل در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید.
و از در فاصله گرفتم. سعیدی وارد اتاق شد و در رو بست و به در تکیه داد و به من که حالا روی تخت نشسته بودم چشم دوخت.
مثل همیشه نگاهش محکم بود و حالتش محترم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- بهم حق می دین که عصبانی بشم؟!
- بله. کاملاً.
سرم رو بالا آوردم و متعجب بهش زل زدم و اون ادامه داد:
- من هم اگه مهم ترین حقایق زندگیم ازم مخفی بشه یا اشتباه به گوشم برسه عصبانی می شم.
عصبانیتم فروکش کرد و آروم گفتم:
- من.. معذرت می خوام. نباید از دیوار خونه شما..
با لبخندی گفت:
- این ماجرا به نگفتن ماجرای ازدواج من و مادرت در.
سعیدی هم بلده این جوری صحبت کنه؟ رو لبهام لبخند اومد.
سعیدی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
- مادرت هر چقدر هم که تصمیماتش نادرست باشه باز هم به فکر خوشبخت شدن توئه. مثلا الان ازش می پرسم این حرف ها برای چی بوده؟ چرا شما رو به شک انداخته و نقشه رفتن به خونه ی من سر چی بوده. میگه می خواستم مینا و میثم بیشتر هم و بشناسن.
ای مامان داماد ذلیل من! جوری برخورد میکنه انگار من رو دستش موندم!
سعیدی که لبخندم رو دید ادامه داد:
- من نمی خواستم ازدواجمون مخفی باشه. اما مادرت این و از من خواست و گفت خودش به تو میگه.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com