#ارث_بابابزرگ_پارت_151
- آقاجونم خبر داشت؟
لبخند محجوبی زد و سرش رو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:
- هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم چنین چیزی رو از جناب رحیمی بخوام.
ای جان! چه خجالت هم می کشه ارواح رفتگانش! این که قایمکی رفتی عروسش و عقد کردی که بد تر بود!
باز هم سعیدی حرف زد، البته چه هنرمندانه بحث رو عوض کرد و من رو از موضوع فکر جمله قبلیش دور کرد.
- می دونی مینا جان! کسی نمی تونه تو رو مجبور به کاری کنه که تو دلت نمی خواد. حتی مادرت.
پوزخندی زدم و گفتم:
- صد در صد اینطوره آقای سعیدی. در ضمن موضوع ازدواج من و میثم از جانب میثم مطرح شد نه مامانم!
البته همین که میثم پا جلو گذاشت و غیر مستقیم هم بهم ابراز علاقه کرد باعث می شد عزت نفسی که مامان جان با محبت عجیب و غریبش به گند کشیده بود تا حدی جبران بشه.
در مقابل نگاه مشکوک سعیدی که انگار قصد داشت فکرم رو بخونه گفتم:
- و می خوام به این مسئله به طور جدی فکر کنم.
سعیدی چشم هاش متعجب شد و گفت:
- می خوای باز هم ادامه بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مگه شما نمی گی پدر بزرگم همین و می خواسته؟ خب چرا به جفتمون فرصت ندم!
سعیدی پوزخندی عصبی زد و گفت:
- من هم دوست دارم وصیت اون مرحوم انجام بشه اما نه به هر قیمتی! این مثل کارهای قبلیتون بچه بازی نیست مینا خانوم!
و وقتی سکوت و خونسردی من رو دید نفسش رو فوت کرد و گفت:
- الان توی شرایطی نیستی که بخوای تصمیم درست بگیری؛ بهتره مدتی فکر کنی.
اما اون لبخند خبیثه بابت اینکه قراره به حرف های سعیدی گوش ندم تو ذهن من شکل گرفته بود. شاید هم باز اشتباه می کردم و زیادی خودم رو عقل کل حساب می کردم! هر چی بود میثم این چند روز به خاطر ارث من هر کاری کرد. و البته طمع ارث خودش. هر چقدر هم که بگه من اون ارث رو نمی خوام! مطمئنا وقتی پاش برسه نمی تونه ازش دل بکنه. بعدش هم به قول مامان اون قدر ثروت دستم رو می گیره که به راحتی اسمش رو از شناسنامه ام پاک کنم. پس بذار اجازه بدم میثم و مادرش هم سهمی ببرن.
سعیدی که دید تو باغ نیستم دستش به سمت دستگیره رفت. بی مقدمه گفتم:
romangram.com | @romangram_com