#ارث_بابابزرگ_پارت_149

بعد از قفل کردن در اتاق خودم و انداختم روی تخت. مامان جو گیره من دارم! من کجا جیغ زدم؟!

...

از همون روی تخت که دراز کشیده بودم سطل آشغال رو نشونه گرفتم و دستمالم رو پرت کردم توش؛ هر کار می کردم ذهنم متمرکز نمی شد. هر دو دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم. تمام این ماجراهای به ظاهر عجیب و غریب و در اصل معمولی از سه هفته پیش شروع شد. سعیدی سند ها رو به نامم کرد و گفت که نصفش رو نباید استفاده کنم تا موقعی که پسرعموم پیدا بشه و بگیرش یا بگه نمی خوادش و بذاره من بگیرم، اون موقع حرفی از باقیمانده ی اموال نزد و حالا به غیر از رو شدن باقی اموال میگه همه ی چیزی که به نام خودمه مال خودمه.

و ماجرای ازدواج من و میثم یه جورایی مثل خواستگاری بود، انگار آقاجون من رو برای میثم خواستگاری کرده ومن تو این انتخاب کاملا مختارم، اگر جوابم منفی باشه که هیچ! ولی اگر جوابم مثبت باشه یه ارث قلمبه به میثم می رسه.

زیر لب زمزمه کردم:

- طفلک میثم! به خاطر شباهتش به بابا و عمو واسش این وضعیت به وجود اومد؛

اگر شباهتی نداشت اون هم می تونست مثل میثاق آزمایش بده و اگر واقعا پسر عمو حمید بود سهمش رو می گرفت؛ بدون اینکه مجبور باشه با من ازدواج کنه. حالا شاید کمتر ولی حداقل بدون شرط!

به خاطر آوردم حرف هایی که به میثم زدم:

- قرار بود اموال آقا جون بین من و بچه ی عمو حمید به دو قسمت مساوی تقسیم بشه. من باید مطمئن می شدم که عمو حمید واقعا بچه ای داشته یا نه. حالا مطمئن شدم. ولی زمانی می تونم از ارثم استفاده کنم که تو ارثت رو بگیری.

و میثم هم گفت بود که:

- و من زمانی می تونم اون ارث رو بگیرم که با تو ازدواج کنم.

چی شد که این فکر یعنی ازدواج صوری توی سر ما دو نفر افتاد! سعیدی که هیچ وقت این حرف رو نزده بود!

و چراغ مورد نظر بالای سرم روشن شد:

- مامان! اون باعث شد ما به سعیدی شک کنیم و میثم به خودش جرات بده که موضوع ازدواج رو بیان کنه.

باز هم گول ظاهر منطقی مامان رو خوردم. مامان توی کودکیش جامونده بود و دنبال ماجراجویی بود. الکی به مسئله ی به این سادگی با این که تقریبا از ماجرا خبر داشت جو داد.

با این فکرم لبخند روی لبم اومد و به عکس بابا نگاه کردم و گفتم:

- تو هم که عاشق بچه بازی های مامان!

گاهی اوقات حس می کنم تنها فرد عاقل تو این طائفه ی کوچیک بابام بوده!

نگاهم رو از عکس گرفتم و با خودم گفتم:

- بی انصافی نکن. میثم هم بهش می خوره عاقلانه تصمیم بگیره.

خب البته اون هم گول مامان رو خورد. من که یه عمری با مامان زندگی کردم اینه وضعیتم! میثم که جای خودش رو داره.


romangram.com | @romangram_com