#ارث_بابابزرگ_پارت_15
جلوی بستنی فروشی کاوه نگه داشت و هر دو پیاده شدیم، سریع کنارم قرار گرفت و گفت: چیزی میخوری برات بگیرم؟
کاوه هم قنادی داشت هم بستنی های سنتی که به هیچ وجه نمی شد ازشون گذشت حتی تو هوای سرد اسفند ماه، با پررویی گفتم:
- نونی طلاب میخوام.
با لبخند عریضی گفت:
- به روی چشم.
و از پله ها دویید و بالا رفت، هنوز کامل در رو نبسته بود که محدث و کیمیا مثل گرگ تیر خورده بیرون اومدن و به سمتم دوییدن و شروع کردیم به سر وکله ی هم کوبیدن.
کیمیا نامزد کاوه بود که همیشه تو جمعمون بود والبته از مشتری های ثابت باشگاه خودم.
محدث دستاش و به کمرش زد و گفت:
- فقط می خواستی برنامه هامون و به هم بریزی ومن رو ضایع کنی آره؟
با خنده گفتم:
- نه عزیزم این چه حرفیه تو خودت ضایع هستی!
باز بهم حمله کرد، بالاخره بعد از کلی شوخی و خنده کاوه و سروش هم بیرون اومدن و کاوه در حالی که کاپشنش رو تنش می کرد رو به من گفت:
- به به ستاره ی سهیل چه عجب ما شما رو دیدیم!
لبخندی زدم و بهش سلام کردم، سوییچ ماشینش رو به محدث داد و گفت:
- فقط جونِ من ماشین رو دست این نده.
و من رو اشاره کرد، محدث نامرد هم گفت:
- اون که صد البته مگر اینکه از جونم سیر شم.
و همه خندیدن، رو به کاوه با دلخوری گفتم:
- دستت درد نکنه!
کاوه هم با خنده سرش رو تکون داد و سوار ماشین سروش شد، کیمیا بازوم و گرفت و گفت:
- بی خیال کاوه دوستت داره که باهات شوخی میکنه.
romangram.com | @romangram_com