#ارث_بابابزرگ_پارت_14
لبخند زدم و گفتم:
- خودم هم همینطور.
کوله ام رو ازم گرفت و در ماشین رو برام باز کرد. تو دوران دانشجویی با محدث دوست بود اما نه قصد ازدواجی، وقتی محدث با پسرداییش نامزد کرد کمی رابطه اشون سرد شد و با به هم خوردن نامزدی محدث دوباره با هم صمیمی شدن، با این تفاوت که اینبار علناً با هم در مورد من صحبت میکردن و خودم می دونستم که سروش خیلی دوست داره باهاش دوست بشم.
البته خودش که می گفت بهم علاقه داره ولی من یه خورده بد بینم و به این راحتی ها چیزی رو قبول نمی کردم. سروش گوشیش رو برداشت و بعد از چند ثانیه در جواب مخاطبش گفت:
- گرفتمش الان می رسیم.
به روم لبخندی زد و گفت:
- حالا بگو چرا نمی خواستی اول بیای؟
جواب دادم:
- خب اون موقع مربی جایگزین پیدا نکرده بودم اما چند دقیقه قبل از تماس تو یکی رو یافتم.
از گوشه چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد:
- این جوابی بود که به محدثه دادی! من خواستم راستش رو بگی.
با پررویی گفتم:
- من راستش رو گفتم.
لبخندی زد:
- باشه دوست نداری نگو.
اخم کردم و به بیرون خیره شدم، یهو گرمای دستش رو روی دستم حس کردم که فوراً دستش رو پس زدم و با خشونت گفتم:
- ببین سروش بخوای مسخره بازی در بیاری همین الان بر می گردم خونه ها!
با خنده گفت:
- باشه بابا، نیگاش کن چه حرصی هم میخوره!
و باز خندید، سعی کردم تا موقعی که به جمع می رسیم باهاش حرف نزنم آخه هیچ وقت بحث های ما دو نفر آخر و عاقبت خوبی نداشت.
به قول کاوه بچه پولدار جمع من و سروش بودیم، معمولاً هر وقت می خواستیم بریم گردش دخترها با ماشین من بودن و پسر ها با ماشین سروش، البته من هیچ وقت با اونها مسافرت نرفته بودم و بیشتر منظورم مسافت های نزدیک بود. ماشین من یه 206 سفید بود که دو سال پیش یعنی یک ماه قبل از رفتن بابا، وقتی گواهی نامه ام رو گرفتم بهم هدیه داد و من حاضر نبودم اون ماشین که حالا بارها و بارها به در ودیوار کوبونده بودمش رو با هیچ ماشین دیگه ای عوض کنم.
romangram.com | @romangram_com