#ارث_بابابزرگ_پارت_13
.....
آقاجون با حرص عصاشو به زمین کوبید و گفت:
- مگه قرار نبود بری دنبال پسرعموهات!
سعی کردم خونسرد باشم، لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- آقاجون به این سفر احتیاج دارم، وقتی برگشتم به روی چشم، یه کاریش می کنم.
آقاجون اخمی کرد و رفت توی اتاقش، مامان معصومانه بهم نگاه کرد:
- اینقدر این پیرمرد رو اذیت نکن، می میره ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیالت راحت چیزیش نمی شه.
صورتم رو جلو بردم و گونه اش رو بوسیدم:
- مواظب خودت و آقاجون باش.
مامان فقط نگاهم می کرد، گوشیم زنگ خورد، جواب دادم:
- بله؟
سروش با هیجان گفت:
- سلام فدات شم، جلو درم.
لبخندی به روی مامانم زدم و در جواب سروش گفتم:
- اومدم.
کوله ام رو برداشتم و به سمت جاکفشی رفتم، با طلعت هم خداحافظی کردم و از در خارج شدم، نزدیک های در حیاط بودم که برگشتم و به تراس اتاق آقاجون نگاه کردم که حالا خودش هم اونجا ایستاده بود و بهم نگاه می کرد، درسته بد اخلاق بود ولی هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم که نباشه، تو این دوسال خداییش برامون چیزی کم نذاشت. تو این چند روز هم که راضی شده بودم و انتقال اسناد و حساب ها انجام شده بود.
حالا هم که همه اموالش رو به نامم زده بود! همین که به خاطر حضورش کسی حتی جرات چپ نگاه کردن به ما رو نداشت خودش کلی بود، به روش لبخندی از ته دل زدم و براش با دستم بوس فرستادم، حس کردم واسه چندصدم ثانیه لبخند محوی روی لب هاش نشست، سریع نگاهم و گرفتم تا اخم ضمیمه اش رو نبینم.
در رو باز کردم و به سروش که با لبخند ژکوندش به لندکروزش تکیه داده بود سلام کردم. سروش لبخندش عمیق تر شد و نزدیکم اومد:
- هنوز تو بهت اینم که تو می خوای با ما بیای!
romangram.com | @romangram_com