#ارث_بابابزرگ_پارت_12
- میام.
با تعجب گفت:
- چی؟
سوار ماشین شدم:
- میگم میام، دوست نداری نمیام!
فوراً گفت:
- نه.. چیزه... واقعاً میای؟
ماشین رو روشن کردم:
- آره میام.
لحنش دو دل شد:
- ما که برنامه رو به خاطر تو انداختیم چهار پنج روز عقب که! پس وایستا دوباره هماهنگ کنم.
فوراً گفتم:
- نه نمی خواد، همون چند روز بعد بهتر هم هست.
لحنش مشکوک شد:
- حالت خوبه مینا؟
با سردی گفتم:
- آره خوبم، فقط تاریخ دقیق رفتن رو بگین من هم آماده باشم.
با لحن شل و ولی گفت:
- باشه عزیز.
خداحافظی زیر لب گفتم و گوشی رو قطع کردم و ماشین رو به حرکت در آوردم؛ دلم هوای بابام رو کرده بود، از دوسال پیش که از دست داده بودمش کمبودش رو به وضوح حس میکردم، بغض کردم، اگه بابا بود مجبور نبودیم برای خرج کردن پیش آقاجون گردن کج کنیم تا بهمون پول بده یا نه، خدا رو شکر دستم تو جیب خودم بود و خورده خرجهام و بریز بپاشم با خودم بود.
از وقتی یادم میاد ما با آقاجون زندگی می کردیم، درسته بابام پادوی آقاجون بود ولی بالاخره سایه اش بالای سر مامانم بود. پخش ماشین رو روشن کردم و با سرعت کمی به سمت خونه روندم.
romangram.com | @romangram_com