#ارث_بابابزرگ_پارت_11

دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد:

- ایشون زیاد علاقه به جمع کردن پول نقد نداشتن. البته سپرده طلا هم دارن، که اون رو هم به نامتون انتقال میدم.

سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم، این شد یه چیزی، البته من همون ششصد میلیون هم دنیایی بود برام. سعیدی ادامه داد:

- در دو مجموعه سهام گذاری کردن که جمعاً ارزش نقدیشون به زمان حال میشه چیزی حدود یک میلیارد ودویست هزار تومان.ده هکتار زمین زراعی و چهار قواره زمین با متراژ 250 تا 300 متری در مناطق مسکونی شهر. و چهار واحد از یک آپارتمان مسکونی در بهترین نقطه ی شهر به اضافه ی خونه ای که توش زندگی می کنید. و یک دهنه مغازه توی خیابون.... که همه انتقال اسناد تا آخر همین هفته انجام میشه.

هر چند توقع بیشتری داشتم اما همینش هم... مدام موهام رو می زدم پشت گوشم، با این که کلاً پشت گوشم بود، می خواستم هیجانم رو مخفی نگه دارم، درسته نصفش مشروط بود اما حتی اگه پسرعموها واقعی هم بودن که ایشاله نیستن بازم خودش کلیه!!!

سعیدی تک سرفه ای کرد و ادامه داد:

- که تا لحظه ای که پدر بزرگ در قید حیاط باشن اجازه ی استفاده از هیچ کدوم رو ندارید.

همه ی قدرتم رو جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:

- پس بهتره همه رو موقتاً به نام خودتون بزنید و بعد از مرگ آقاجون به نامم کنید.

یه ابروشو بالا داد:

- چرا؟

گفتم:

- دوست ندارم طمع اون اموال من رو بگیره و بخوام آرزوی مرگ پدربزرگم رو بکنم.

کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم، گفت:

- میل خودته، اما اگه بعد از وفات ایشون اومدی و من زیر بارنرفتم حرفت به جای نمی رسه.

پوزخندی زدم و گفتم:

- اون دیگه بستگی به وجدان شما داره.

و از اتاق خارج شدم وبا حرص به مسیرم ادامه دادم، کلی عصبی بودم، مثل بچه ای که عروسک داره ولی همه اش تو ویترین دکوری های خونه اس و اون حق بازی با اونها رو نداره، من میگم این آقاجون نمیذاره چیزی به راحتی از گلوی ما پایین بره اونوقت تو بگو نه! نزدیک ماشین که رسیدم گوشیم رو از جیبم در آوردم و دیدم صفحه اش داره روشن خاموش میشه، شماره ی سروش بود جواب دادم: بله؟

با حرص گفت:

- بله و کوفت! این مسخره بازی چیه؟ واسه چی نمیای؟

نفسم و فوت کردم:


romangram.com | @romangram_com