#ارث_بابابزرگ_پارت_136
به روم لبخندی زد و ادامه داد:
-سعیدی ازم خواسته بود خودم رو به تو و مادرت نشون ندم تا به خاطر شباهتم به پدرت عذاب نکشین. ولی من دیده بودمت.... شاید پدربزرگت از همون موقع ها به فکر وصلت من و تو بود که سعیدی اینقدر من رو با تو روبرو می کرد و مکان های قرارمون رو نزدیک دانشگاهت، نزدیک قنادی می گذاشت!
با لبخند پررنگ تری ادامه داد:
-شاید هم تا حدی موفق شده بود.
و سرش رو پایین انداخت، شاید باید به حرفش گیر می دادم که تا چه حد موفق شده بود! یعنی میثم به من علاقه مند شده بود؟ اما اون لحظه به حس کنجکاویم غلبه کردم و گفتم:
- پدربزرگم هم تو رو دیده بود؟
یه لحظه با دلخوری نگاهم کرد و بعد از فوت کردن نفس، شونه هاش و بالا انداخت و گفت:
-من ندیده بودمش! اون و نمی دونم. ولی با توجه به وصیت نامه اش حتما من و دیده یا شاید هم از روی حرف های سعیدی چنین تصمیمی گرفته! راستش فکر نمی کردم به این زودی ها خبر فوتش رو بشنوم، وگرنه زود تر به دیدنش می اومدم.
با ناراحتی گفتم:
-اومدنت به اینجا..
اومد میون کلامم و گفت:
-نه از روی برنامه نبود. من فقط خواستم از این طریق بیشتر باهاتون آشنا بشم.
با خونسردی ظاهری گفتم:
-آشنا بشی که چی بشه!
ساکت شد و با نگاه غمگینی بهم زل زد:
-نمی دونم، شاید.. شاید..
یهو در اتاق باز شد و مامان با رنگ و روی پریده اومد تو اتاق. با دیدن قیافه ی ترسیده اش دلخوری که ازش داشتم از یادم رفت و از روی تخت بلند شدم:
-چی شده مامان؟
میثم هم از روی صندلی بلند شد و منتظر به مامان نگاه کرد. مامان با صدای لرزون:
- الان سعیدی زنگ زد، گفت.... گفت فکر می کنه دزد به خونه اش زده.
رنگ از روی میثم هم پرید:
romangram.com | @romangram_com