#ارث_بابابزرگ_پارت_135

-من باید حرف هام و بهت بزنم. نمی خوام در موردم بد قضاوت کنی. هر چقدر پنهون کاری کردم بسه.

با جمله آخری از لاک دفاعیم بیرون اومدم و کمی آروم تر شدم. ولی باز هم با تحکم گفتم:

-می شنوم.

میثم زیر لب با اجازه ای گفت و روی صندلی نشست و به من هم اشاره کرد که بشینم. من هم با تردید روی تختم نشستم و بهش چشم دوختم.

نگاهش رو از من گرفت و گفت:

-یادته بهت گفتم من یک ساله که فهمیدم پدر واقعیم کس دیگه ایه؟

-خب؟

بهم نگاه کرد و گفت:

-و تو حتی نپرسیدی چه جوری فهمیدم!





جوابی ندادم و اون ادامه داد:

-یک سال پیش کاملا اتفاقی از مکالمه ی تلفنی مادرم با کسی متوجه شدم که بعدها فهمیدم اون شخص کسی نبود جز سعیدی.

چشم هام گرد شد. و اون بی توجه به حالت من ادامه داد:

-اولش باور نکردم، یعنی نمی تونستم به خودم بقبولونم! آخه بابامحمد هیچ وقت رفتاری از خودش نشون نداده بود که ذره ای شک کنم، مخصوصا که شناسنامه ام هم به نام اون بود. اما وقتی هم اون و هم مامان تایید کردن باور کردم، مخصوصا که سعیدی عکس پدر واقعیم رو هم نشون داد و من متوجه شباهتم با اون و برادرش که پدر تو باشه شدم.

با حرص زمزمه کردم:

-و از اونجا تصمیم گرفتین نقشه بکشین.

میثم پوزخندی زد و گفت:

-نقشه بکشیم که چی بشه؟ پدربزرگت می تونست به تو ارث بده و می تونست نده. برای چی باید کسی نقشه بکشه؟ من که مال مردم خور نیستم!

وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:

-یه مدت بعد که از شوک شنیدن یهویی این خبر بیرون اومدم به این فکر افتادم که بیشتر راجع به پدرم بدونم. به همین خاطر زمینه ی دیدار های بعدیم با سعیدی به وجود اومد. از من که تا حدی خیالش راحت بود ولی میثاق راضی نمی شد آزمایش بده، مامان هم که جواب درست درمونی نمی داد، بابا هم که مطیع مامان!


romangram.com | @romangram_com