#ارث_بابابزرگ_پارت_137
- یعنی فهمیده!
مامان که حالا دست هاش هم می لرزید گفت:
- گفت به پلیس خبر داده.
میثم یه وای کشیده گفت و زد به پیشونیش. من که واقعا مونده بودم چی بگم! با صدای آرومی گفتم:
- مگه خبر نداشت ما میریم خونه اش؟!
میثم چنان نگاه غضبناکی به من انداخت که صدام در جا خفه شد.
میثم با لحن آرومی رو به مامان گفت:
- زنعمو آروم باشید و زنگ بزنید به سعیدی، بهتره واقعیت رو بگین، این طوری خیلی بهتره تا پای پلیس وسط بیاد.
مامان سریع سرش رو تکون داد و در حالی که با همون دستهای لرزونش به سعیدی زنگ می زد مدام زیر لب گفت:
- آبرومون رفت، آبروم رفت.
میثم با اخم به سمت من برگشت ولی هیچی نگفت، صندلی رو از پشت میز برداشت و جلوی مامان گذاشت و آروم گفت:
- بشین زنعمو.
و رو به من گفت:
- براش یه لیوان آب میاری؟
با اینکه نمی خواستم بچه ی مطیعی باشم و همچنان سعی داشتم موضع قدرتم رو حفظ کنم ولی به خاطر حال به هم ریخته ی مامانم سرم رو تکون دادم و به سمت در اتاق رفتم، انگار همزمان با خروج من سعیدی هم تماس رو برقرار کرد که مامان گفت:
- سلام کوروش.
سریع در اتاق رو بستم تا بیشتر از این صمیمیتشون رو نبینم. نفس عمیقی کشیدم واز پله ها به طرف پایین سرازیر شدم. مدام هم زیر لب می گفتم:
- چیه مینا! اون ها زن و شوهرن. تو نباید برخورد بدی داشته باشی که باز پنج دقیقه دیگه پشیمون بشی.
اما بغض لعنتیم داشت خفه ام می کرد. یعنی نباید به من می گفت!
به آشپزخونه رسیدم و صورتم رو با آب سرد شستم و تا جایی که تونستم معطل کردم تا مکالمه اش تموم بشه. بعد از چند دقیقه لیوان آب به دست به اتاقم برگشتم.
مامان تلفنش تموم شده بود و میثم داشت بهش دلداری می داد. لیوان آب رو گذاشتم روی میز و بدون اینکه چیزی بگم به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. اون دوتا هم ساکت شده بودن و داشتن بهم نگاه می کردن. نفسم رو داخل کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
romangram.com | @romangram_com