#ارث_بابابزرگ_پارت_110

مهبد با پررویی:

-من نمیرم. داداش گفت جلو بشینم.

یهو صدای سروش بالا رفت:

-داداشت غلط کرد با تو، پیاده شو تا نزدم از قیافه بندازمت!

.....

رو به سروش لبخندی زدم و گفتم:

-اعصابت خرابه ها!

سروش گوشه چشمی بهم نگاه کرد و لبخند زد.

به عقب نگاه کردم. مهبد با حرص داشت به ما نگاه می کرد. گفتم:

-به بیرون نگاه کن، حوصله ات سر نره.

-گشنمه.

ابروهام پریدن بالا. تا خواستم چیزی بگم سروش گفت:

-الان می برمت یه جایی که حسابی گشنگیت برطرف بشه.

دقایقی بعد در حالی که جلوی در خونه محدثه اینا ایستاده بودم رو به محدثه گفتم:

-واقعا شرمنده آبجی. هر چی خواست براش بخر بعدا باهات حساب می کنم.

یه گمشوی زیر لبی گفت و بعد با خنده ادامه داد:

-خب جای این گوریل انگوری داداشش و می آوردی!

قیافه ام رو ترش کردم و گفتم:

-بدم میاد ازش، پسره ی خاله زنک!

محدثه با تعجب:

-میثاق و گفتما!


romangram.com | @romangram_com