#ارث_بابابزرگ_پارت_111

گفتم:

-منم منظورم همون بود. این توطئه ها همش از سر اونه و گرنه فکر نکنم میثم زیاد آدم خبیثی باشه.

سروش صدام زد:

-بیا سوار شو تا نفهمیده.

(منظورش مهبد بود) با خنده به سمت ماشین رفتم و واسه محدثه دست تکون دادم.

ماشین که حرکت کرد، سروش با اخم گفت:

-مثلا خواستن واسمون بپا بذارن دست از پا خطا نکنیم؟

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

-فعلا که بپاشون رو خونه ی محدثه کاشتیم.

اما سروش نخندید و با اخم به بیرون خیره شد. چند لحظه به سکوت گذشت، گفتم:

-چه نازک نارنجی شدی تو سروش!

به صورتم نگاهی انداخت و گفت:

-از اینکه کسی از راه نرسیده بخواد...

-ما در مورد این موضوع حرف زده بودیم نه؟

صداش بالا رفت:

-ما نه! تو... فقط تو حرف زده بودی. هر بار من یا محدثه خواستیم این بحث و پیش بکشیم یه جوری پیچوندی.

صدای من هم بالا رفت:

-من نپیچوندم. رک و مستقیم گفتم نه. گفتم همین دوستی سالمی که داریم کافیه.

با اخم به سمتم برگشت:

-این که چی کافیه رو هم باید تو تعیین کنی؟!

ساکت شدم. چند تا نفس کوتاه کشیدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com