#ارث_بابابزرگ_پارت_109
نیشش باز شد و گفت:
- منم میام.
و دویید و به سمت ماشین سروش رفت. با صورت بر افروخته به میثم و میثاق نگاه کردم. جفتشون شونه هاشون و بالا انداختن و نگاهشون رو از من گرفتن.
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و به سمت سروش رفتم. سروش هم قیافه اش دست کمی از من نداشت. با دهن باز داشت به مهبد که حالا روی صندلی جلو، قسمت شاگرد نشسته بود، نگاه می کرد.
به هم سلام کردیم. از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
البته من روی صندلی عقب!
سروش خونسردانه شروع به رانندگی کرد و حتی برای جمعی که جلوی در حیاط بودن دست هم تکون داد.
من دست به سینه نشسته بودم و با نارحتی به بیرون زل زده بودم. سروش رو به مهبد گفت:
-چند سالته؟
مهبد:
-دوازده.
سروش:
-با این سِنت نمی دونی که نباید به جایی که دعوت نشدی بری؟
مهبد نگاهی سرسری به سروش انداخت وگفت:
-باید می اومدم.
سروش به آرومی ماشین رو گوشه ای متوقف کرد و رو به من گفت:
-بیا جلو بشین.
مهبد:
-کجا بیاد جلو؟ جا نمیشیم که!
سروش هم با خونسردی گفت:
-شما می ری عقب میشینی، با توجه به اندام خوش تراشی هم که داری پشت واست مناسب تره.
romangram.com | @romangram_com