#انتخاب_من_پارت_89

‏: باشه عمه ‏

عمه رفت تو اتاقش منم مشغول جمع کردن شدم. خدايا شکر بداز اون همه بلا زندگي داره لبخند ميزنه. واييي چقدر بلا امد سرمون. اول محمد حسين ترکم کرد بد ملک کشته شد بد فهميدم محمدحسين يه عوضي هست بد به قتل رسيد. من فهميدم ملک قاتل پدر و مادرم هست و همه ي اتفاق هاا نقشه ي ملک بوده ، اميرعلي از عمه فاصله گرفت تا سورپرايز ش کنه. ديگه اياااا بلاييي بدتر هم هستتت که به سرمون بياد. از اين به بد زندگي شيرين ميشود. کارا م تموم شد رفتم اتاق عمه مهديه ، يه تاپ وشلوار سفيده توري پوشيده بود با ديدنش خنده ام گرفت ‏

عمه مهديه : کوفت نخند مگه خنده داره ‏

‏: نه عمه جووون خيلي بهت لباست مياد ‏

عمه مهديه : ميدونم ‏

رفت تو تخت منم کنارش خوابيدم ‏

‏: عمه بيام بغلت ‏

عمه مهديه : اره بياا ‏

‏: عمه برام قصه ميگي ‏

عمه مهديه : قبلا لالاي ميخواستي الان قصه ميخواهي ‏

‏: اره دلم قصه ميخواد

عمه مهديه : براز يکم فکر کنم اگه يادم امد ميگم برات

سکوت کردم ،بودن در کنار عمه مهديه برايم خيلي لذت بخش بود. ‏

فصل چهارم مهديه: ‏

صنم کنارم بود و من از اين بابت خوشحال بودم. اين باهم بودن شيرين بود اين ارامش قبل از طوفان عالي بود. ميدونستم همه ي اين لحظه هاي خوب ناب کوتاه مدت هستن اما بازم خوشحال بودم يهو يه داستان امد تو ذهنم ‏

‏: صنم اماده ي قصه مو شروع کنم

صنم :البته اماده ي اماده ‏

‏::يکي بود يکي نبود زير گنبد کبودغير از خدا هيچ کس نبود .‏

يه شهر داشتيم که پراز ديو و پليدي بود و ميان شهر ديواا يه دخترک با يه ديو سياه زشت زندگي ميکرد. دخترک با تمام دنيا ميجنگيد تا شکست نخوره، تا اينکه يه روز يک پسر پيدا شد.و دل دخترک رو دزديد .همه چي زيبا و قشنگ شد تا اينکه دخترک فهميد اون پسر يه ديوو سياه و پليده. ديو پسرنما دختر قصه ي ما رو به يه ديو تبديل کرد . دخترک ديو شد اما پليد و زشت نشد ميخواست خوب باشه حتي اگه ديو باشه. يه روزي از روزهاي خدا يه پسر از شهر ادمک ها امد تو شهر ديوا و عاشق ديو دختر شد. و اين عشق باعث شد دختر ديگه ديو نباشه و ادمک بشه. اما اون ديو سياه پليد يه نقشه ي شوم کشيد و دختر قصه مارو تبديل کرد به يه ديو سياه و مجبور شد از اون ادمک دوري کنه و خودشو به درياي مردگان انداختو مرد. پايان

به صنم نگاه کردم خوابش برد بود موهاشو بوسيدم و چشمامو بستم.‏

صداي در ميامد که باعث شد از خواب بيدار بشم. صنم کنارم نبود پس زود تر بيدار شده به ساعت نگاه کردم 9 بود کش و قوسي به بدنم دادم، از روي تخت بلند شدم که صنم امد داخل اتاق ‏


romangram.com | @romangram_com