#انتخاب_من_پارت_75

بدترين قسمت آشپزي اينکه نميدوني چي درست کني و بايد کلي فکر کني. به دلم رجوع کردم تا بدونم چي هوس کرده. قيمه هوس کرده بودم.‏

‏: عمه خورشت قيمه درست کنم ‏

عمه مهديه : اره البته با برنج ته چين داره

‏: اوکي عمه جون ‏

وسايل مورد نياز رو روي ميز گذاشتم که عمه امد ‏

‏:چيزي ميخواهي ‏

عمه مهديه : نه امدم کمکت کنم ‏

‏: تو که حوصله نداشتي ‏

عمه مهديه : يهوو حوصله ام امد ‏

‏: چه عالي ‏

عمه مهديه : برنج و خورشت باتو دسر و سالاد با من ‏

‏: باشه عمه جوون ‏

عمه داشت سالاد درست ميکرد نگاهش کردم انگار تازه ميديدمش چقدر لاغر شده بود درخشش چشماش از بين رفته بود. عمه دختر خيلي خوشگل، مهربان و با احساسي بود. قبل از فوت بابابزرگ عمه 12 سالش بود اما بد از فوتش بزرگ شده بود. ملک بداز فوت مامان گلي و بابابزرگ اشکارااا عمه رو اذيتتت ميکرد و کسي هم چيزي بهش نميگفت. عمه از همه پولدار تر بود اما ملک ازش به عنوان خدمتکار استفاده ميکرد. حتي مجبورش کرد بره سر چهاراها گل و فال بفروشه. نميدونم چي شد اما عمه 3 سال پيش به مدت 7 ماه ناپيده شد هر کس از ملک ميپرسيد مهديه کجاست ميگفت رفت خارج و يه مدت نيست و ديگه کسي حق نداشت سوالي بپرسه منم وقتي پرسيدم يکي زد تو گوشمو گفت يکبار جواب دادم رفته خارج و ديگه تموم حق نداري سوالي کني. وقتي هم برگشت ديگه اون دختر صابق نبود چشماش ديگه نميدرخشيدن احساسش انگاري يخ زده بود اصلا شده بود يه مهديه ي ديگه قرص ميخورد ديگه نميخنديد شيطوني نميکرد بيشتر وقت ها بدنش يخ بود. تا اينکه اميرعلي امد اون نوري که گم شده بود دوباره تو چشماش ظاهر شد عمه عاشق شد صداي خنده اش تو خونه ميپيچيد. ديگه قرص مصرف نميکرد. اما الان مشت مشت قرص ميخورد غذا نميخورد. ديگه از خنده ي واقعي و لبخند شيرين خبري نبود. عمه دوباره عوض شده بود و اينبار بد تر از قبل. اما من بايد اميرعلي رو برگردونم. عمه حق شادي و خوشحالي داره. من اشتباه کردم پس حق من مجازات بود نه حق عمه.‏

بايد با اميرعلي حرف ميزدم و راضي اش ميکردم. اميرعلي حق نداشت بخاطر اشتباه من از عمه بگذره .‏

عمه مهديه : کجااييي صنم

‏: همين جا چطور مگه ‏

عمه مهديه : اخه چندبار صدات زدم اما انگار نه انگار ‏

‏: ببخشيد ذهنم جاي ديگه ي بود ‏

عمه مهديه : حالا کجا بود ‏

‏: همين دور و بر ‏

عمه مهدبه : اوکي ‏


romangram.com | @romangram_com