#انتخاب_من_پارت_74

عمه مهديه : نميخواستم اذيت بشي اما بايد يه سري چيزا رو ميفهميدي.‏

‏: کاش زودتر ميگفتي.‏

عمه مهديه : هيچ وقت قرار نبود اين چيزا رو بدوني اما خوب شرايط جوري پيش رفت که مجبور شدم بگم بهت.‏

‏: چرا قرار نبود بدونم. من حق داشتم بدونم شايد اگه ميدونستم هيج وقت اين بازي دوباره پيش نميامد.‏

عمه مهديه : تو يه سري چيزا رو درک نميکني. صنم من نميتونستم تا وقتي ملک زنده بود بهت چيزي بگم : اخه چرااا ‏

عمه مهديه : بسه صنم همين الان هم زيادي دونستي. ‏

عصبي شده بود. نميفهميدم حرفاشو، چرا اخه جواب درستي بهم نميداد ‏

عمه مهديه : شايد يه روزي بهت همچيزو بگم.شايد، اما ديگه سوالي نپرس، باشه ؟؟؟!!‏

ميدونستم حقايق زيادي هست که هنوز نميدونم اما فعلا مجبور شدم سکوت کنم تابيشتر عمه اذيت نشه

‏: باشه. منتظر ميدونم تا خودت برام بگي ‏

بهم لبخند زد و گفت : داري بزرگ ميشي صنم ‏

اره داشتم بزرگ ميشد ديگه لجبازي در کار نبود خودخواه ي ديووونگي حماقت تعطيل بود.‏

رفت تو حال رو مبل نشست ‏

‏: عمه غذا چي درست کنم .‏

عمه مهديه : هيجي زنگ بزن رستوران سفارش بده بيارن ‏

‏: وااا چرااا ميخوام خودم درست کنم ‏

عمه مهديه : اخه امروز نوبت من هست اما حوصله ندارم

‏: اشکال نداره من جات درست ميکنم بد تو جا من درست کن.‏

عمه مهديه : باشه قبول ‏

‏:حالا چي درست کنم ‏

عمه مهديه : نميدونم هرچي دوس داري ‏


romangram.com | @romangram_com