#انتخاب_من_پارت_73
: عمه ملک قاتل کي بود نکنه ملک محمد حسين رو کشته.
زانو هاشو تو بغلش گرفت و با لحني پراز درد گفت : ملک قاتل 5نفر هست که تو ميشناسيشون
هنگ کردم مگه ميشه پس پليس اين وسط نقش هويچ رو بازي ميکنه
عمه مهديه : ملک مادر منو کشت ميدونم تو هم شايد باور نکني اما اون قاتل مادرم بود.همه ميدونستن مامانم ناراحتي قلبي داره، مخصوصا ملک. اون روز از مدرسه رفتم خونه بوي عطر گنده ملک تو خونه پخش بود
: ماماني گلم کجاييي بازم اين مار خوش خط و خال اينجا بود بازم زر زده گلي خانم کجايي
رفتم تو اتاقش روي تخت خوابيده بود پشت به من بود
: خانم گلي اينجاي خوابيدي عزيزم ناراحتي خودم حال اون ملک رو ميگيرم
رفتم رو تخت ميفهمي صنم مامانم يخ يخ بود نفس نميکشيد مامانم سکته کرده بود ملک اونو کشت اما هرچي گفتم کسي باور نکرد همه گفتن دختره توهم زده چه کتکي از ملک خوردم.
هق هق گريه اش بلند شد دلم براش سوخت راست ميگفت يادمه همش فرياد ميزد قاتل مادرش ملک هست اما کسي باور نکرد.
: متاسفم عمه کاش ميتونستم کاري کنم
عمه مهديه : ملک قاتل پدر مادر و بچه ي تو شکم مادرت هم هست
: چييييييييييييييييييييي
عمه مهديه : سخته باورش برات اما من خودم شنيدم وقتي که داشت دستور قتل اونا رو ميداد
: اما اونا تصادف کردن چطوري اخه کار ملک ميتونه باشه .
عمه مهديه : اون راننده اجير شده بود تا ماشين اونا رو زير بگيره، خودش جا اون راننده ديه ي رو پرداخت کرد.
باورش سخت بود برام. داشتم ديوووونه ميشدم. چطور اخه يه خواهر ميتونه برادرش خودشو به کشتن بده.
عمه مهديه : حالا فهميدي اون عمه ملک عزيزت چه آشغالي هست. چه راحت با زندگي ادمها بازي ميکنه.
سرم داشت ميترکيد. اين حرفا برام خيلي سنگين بود. چه راحت وارد اين بازي شدم چه راحت با قاتل پدرومادرم همدست شدم چه راحت گول خوردم چه راحت دل عمه مهديه رو شکستم. عصبي بودم گلدون رو اپن رو شکستم. رفتم تو اشپزخونه هر چي ظرف دم دستم بود رو ريختم رو زمين. دلممم داشت اتيش ميگرفت. نميدونم چقدر گذشت يا کي از حال رفتم.
وقتي بيدار شدم روي تختم بودم اول چيزي يادم نميامد اما کم کم تمام حرفاي عمه توسرم اکو شد. من ديشب تو بغل عمه مهديه غش کردم و او منو به اتاقم اورده بود. اشکام رو گونه هام روان شدن. سر دردم بيشتر شد. اما با گريه چيزي درست نميشد حتي ديگه دلم هم اروم نميشد. با بيحالي از جام بلند شدم رفتم دستشويي اب سرد به صورتم زدم. زير چشمام پوف کرده بود. به خودم توي اينه ي دستشويي پوزخند زدم. آشپزخونه پراز خورده شيشه بود. عذايي هم که پخت بودم رو زمين ريخت بود. اول يکم بيسکويت خوردم و بد مشغول جمع کردن شدن. از عمه ياد گرفته بودم افسوس گذشته رو نخورم. به فکر آينده باشم با گريه کردن و حسرت خوردن کاري درست نميشد. کار درست الان برگردوندن اميرعلي به زندگي عمه بود. عمه ي که مثل يه کوه تکه گاهم بود، الان وقت جبران اشتباه ام بود. کارم تموم شده بود روي صندلي وسط آشپزخونه نشسته بودم که عمه امد
عمه مهديه : بهتر شدي صنم
: اره عمه بهترم.
romangram.com | @romangram_com