#انتخاب_من_پارت_60

عمه مهديه : بگو عزيزم ‏

‏: راستش عمه من با يه نفر اشنا شدم ‏

عمه مهديه : ميدونم خوب ادامه اش ‏

با تعجب گفتم : ميدوني!!!!!!!؟

عمه مهديه : اره ميدونم چرا چشمات اندازه تخم مرغ شد

‏: اخه از کجا چطوري !!!!؟؟

عمه مهديه : از خونه اقاي شجاع ‏

‏: ا عمه بگو ديگه از کجا ‏

عمه مهديه : از تغيير رفتارت تو اين چند هفته از سرت تو گوشي بودن زيادي از لبخنده هاااا يهووويي بازم بگم ‏

‏: نه قشنگ فهميدم ‏

عمه مهديه : افرين حالا ادامه شو بگو ‏

‏: تو که همچي رو ميدوني من ديگه چي بگم ‏

عمه مهديه : من فقط ميدونم با يه پسر اشنا شدي ادامه شو خودت بگو ‏

‏: خوب پسره خوشگله با ادبه مهربونه پولداره همه چي تمومه.‏

عمه مهديه : بايد ببينمش ‏

‏: باشه فردا بگم بياد کافه ‏

عمه مهديه : کافه نه يه جا ديگه نميخوام فعلا سوژه بچه ها بشي ‏

‏: باشه عمه اما بالاخره کافه که بايد بياد ‏

عمه مهديه : اره مياد اما الان نه

عمه با محمد حسين آشنا شده اولش باهاش مشکلي نداشت اما کم کم شروع کرد به ساز مخالف زدن مثل اون روز تو آشپزخونه

عمه مهديه : باز کجا شال و کلاه کردي ‏


romangram.com | @romangram_com