#انتخاب_من_پارت_54
امين : تو حماقت کردي تو مهديه رو به مرز نابودي کشوندي تو خريت کردي
: بسه امين بسه
امين : چون مهديه سکوت کرد من نميتونم ساکت باشم
: بخدااا دارم عذاب ميکشم تو ديگه بسه کن خودم ميدونم حماقت کردم.
اشکم در امده بود امين هم با کلافگي دست تو موهاش ميکشيد
امين : نميدونم چطوري گول او محمد حسين رو خوردي چطوري مهديه رو نابود کردي
: نميدونم شايد اون منو جادو کرده که راحت از عمه گذشتم من با حرفاي محمد حسين جادو شدم طوري که از اسارت دو چشم مشکي در امدم.
نگذاشتم ديگه امين حرفي بزنه و رفتم طرف عمه اينا مهم نبود که حرفاشون تموم شدن با نه اخه چرا اون حرفو زدم يعني فهميدم منظورمو
امين : صنم واستا کارت دارم
رسيد بهم راهمو سد کرد
امين : دارم با تو حرف ميزنم هاااا
:هنوز سرزنشات تموم نشدن
امين : ميخوام يه چيزه ديگه بگم
نگاهم به عمه افتاد که با حالي داغون داشت ميامد طرف ما امين رو کنار زدم
: عمه خوبي عمه چي شده عمه
امين : مهديه حالت خوبه
عمه دست امين رو گرفت
عمه مهديه : اره من خوبم تو برو حواست به اميرعلي باشه
بدهم دست منو گرفت
عمه مهديه : بريم صنم
حالش اصلا خوب نبود صداي نفسش بدجور ميامد به ماشين رسيديم
romangram.com | @romangram_com