#انتخاب_من_پارت_52
: اره بگو کجايي تا بيام
امين : بيا طرف همون نيمکت هميشگي
: اوکي
قطع کردم
صنم: امين
:اره
صنم : دودقيقه از 8 گذشت زنگ زد
: اره ديووونه است ديگه بريم تا دوباره زنگ نزده
رفتيم سمت همون نيمکت هميشکي از دورديدمشون امين شلوار قهوه و تيشرت سفيد و کفش کتون پوشيده بود اميرعلي شلوار مشکي تيشرت ابي کفش اسپرت مشکي. به امين خيره شدم چقدر دلم براي اين برادر تنگ ميشه دلم براي ديوونه بازيهاش براي خنده هاش امين تک بود برام قلبم از اول مثل برادر روش حساب باز کرده بود چشم هاي مشکي قشنگي داشت صورتي گندمي جذاب و بانمک اندام هم که ورزيده بهترين بود واسه صنم امين سومين کسي بود که تو اين دنيا عاشقش بودم. با ضربه ي که صنم بهم زد از عالم هپروت امدم بيرون
: سلام خوبيد
امين : به لطف شمااا مهديه چيزي شده
: نه چرا
امين : اخه يکساعت بهم زل زدي و هرچي هم سلام کردم صدات کردم انگار نه انگار
: اهان نه چيزي نشده
به اميرعلي نگاه کردم يه جور خاص نگاهم ميکرد
امين : خوب منو صنم بريم يه چيزاي بخريدم و برگرديم فهميدم ميحواست من اميرعلي تنها باشيم رفتن منو اميرعلي هم رو نيمکت نشستيم در سکوت کامل بهش نگاه کردم اميرعلي سلطان قلبم عشق جاوندانم پسري که دنيامو عوض کرد چشم هاي سبز پر رنگي داشت رنگ پوستش سفيد بود جذاب و تو دل برو اوايل فکر ميکردم شد نفر اول قلبم و صنم شده بودم دوم اما الان ميدونم که اين طور نيست پسري که ميتونستم باهاش خوشبخت ترين بشم اما الان ديگه بايد ازش دور ميموندم انگار تاوان اين عشق اين بود صدايش تو گوشم پيچيد
اميرعلي : چيزي شده مهديه
: نه
اميرعلي: اما نگاهت رفتارت فرق کرده
: بين اميرعلي يه سري حقايق يه سري راز هست که ميخوام خلاصه وار برات بگم
اميرعلي : دارم ميترسم
romangram.com | @romangram_com