#انتخاب_من_پارت_50
سرمو گذاشتم روي شونه ي اميرعلي ارامش بهم تزريق شد
: اگه خنديدم بخاطر اين بود که پسره گفت چه زوج خشمگيني بچه هاتون ميشن دراکولا يا اژدهاا
اميرعلي هم خنديد
: ديدي خنده داشت
اميرعلي : اره خنده داشت
سرمو برداشتم سرم درد ميکرد
: منو ميرسوني خونه
اميرعلي : ميخواستي بري کافه که
: الان حوصله اونجا رو ندارم منو ببر خونه گل و فال رو ببر کافه
اميرعلي : باشه
با صداي در زدن از روياا پريدم
: چته صنم شکست در
صنم : ميخواستم بگم امين صدباري بهت زنگ زده ج ندادي با من تماس گرفت و گفت بريم بام امشب
: اوکي عزيزم
صنم : پس ميشه لطف کني زودتر بياي بيرون که منم برم حموم
: باشه زودي ميام
صنم :خداکنه
با ليف خودمو شستم از وان بيرون امدم رفتم ريز دوش شامپو زدم به موهام. اميرعلي و امين سه روز در هفته ميامدن کافه بدش اميرعلي اوا رو هم اورد کافه بدش چندتاي ميرفتيم بيرون و کم کم رابطمون شکل گرفت اما من همون روز جلوي کافه با يه نگاه عاشق اميرعلي شدم عشق عشق. ذهنم اين روزااا زيادي پرواز ميکرد هر دقيقه يه جا امشب بهترين فزصت بود واسه گفتن حقيقت به اميرعلي البته ايتقد راز دارم که بايد همه رو باهم جمع کنم و خلاصه وار بهش بگم. شايد به صنم هم حقيقتم بگم البته حقيقت رو راجبه محمدحسين يه داستان الکي تا قسمتي واقعي براش تعريف کردم اونم باور کرد. چقدر سخت بود موهاي بلند رو بشوري موهاي مشکيم تا روي باسنم بودن چندبار با شامپو شستم نرم کنند ه ام زدم. حوله ي بنفشمو تنم کردم با يه حوله ي ابي موهامو جمع کردم ازحموم به سمت اتاقم رفتم اب موهامو با حوله گرفتم يه تاپ رنگ مخملي با يه شوار رنگ يخي پوشيدم .
: صنم صنم بياا اتاقم کارت دارم
امد تو اتاق
صنم : چه عجب دل کندي از حموم
romangram.com | @romangram_com