#انتخاب_من_پارت_44

امين : متوجه نميشم

‏: درجرياني که صنم ازخونه ي من رفته ‏

امين : اره اما برميگرده ‏

‏: بر که ميگيره اما ميدوني چرا رفته ‏

امين : نه ‏

‏: صنم با يه پسر به نام محمد حسين دوست شده سر اون دعوا کرديم صنم هم گذاشت و رفت ميخواد با اون پسره ازدواج کنه تازه خانواده هم قبول کردن

هم من هم امين دوتاي عمگين شديم ‏

امين : جرات داشتم زودتر ميگفتم خدا کنه خوشبخت بشه ‏

تندي گفتم: اگه با اون ازدواج نکنه باهاش ازدواج ميکني ‏

امين : با اينه محاله اونو ول کنه اما اره من عاشقش هستم ‏

خيالم راحت شد از آسودگي نفس کشيدم

امين : چي شد ‏

‏: خيالم راحت شد صنم برميگرده به زودي ‏

امين : ازکجا ميدوني ‏

‏: ميدونم ديگه ‏

با صداي قهوه ساز به خودم امدم قهوه رو توي ليوان ريختم از يخچال شير برداشتم داخل ليوانم ريختم دوباره پشت پنچره رفتم يکم از قهوه رو خوردم خوب بود يا ملک افتادم تو دلم به حالش پوسخند زدم چه حرصي خورد وقتي فهميده نقشه اش شکست خورده مثلا ميخواست با استفاده از صنم منو نابود کنه اما من ديگه اون دختر سه سال پيش نبودم، ملک نميدونسم وقتي يه نفر چيزي براي از دست دادن نداره چه قدر ميتونه بي رحم باشه. ملک نابودم کرد اما نگداشتم صنم رو نابود گنه ميخواست محمد حسين باصنم ازدواج کنه ميخواست همون بازي رو که با من کرده





با صنم هم بکن اما من بهم ريختم اين بازي رو به نفع خودم تمومش کردم. با ياد اوري گذشته و کاراهاي ملک و محمد حسين و اون بازي کثيف عصبي شدم و ليوان تو دستم شکست و افتاد زمين صنم ازصداي افتادن ليوان از خواب پريد روي زمين نشستم نه من حق گريه ندارمم حق ندارممم

صنم : عمه چي شده عمه

بهش نگاه کردم ترسيد بود ‏


romangram.com | @romangram_com