#انتخاب_من_پارت_43

‏: نه تعجبم بيشتر از اين بود که چرا زود تر نگفتي بهم خوب ادامه اش روبگو ‏

حالا اون از حرفم جا خورد ‏

امين : ادامه ي چيرو ‏

‏: واا خنگ شدي هااا ،چطوي فوت کردن بدش تو چطور شد پليس شدي اون دختر کيه ‏

امين : پدر و مادر اميرعلي دنبال يه باند قاچاق بزرگ بودن اما نميدونستن پدرمن ريس اون باند هست يه شب پدرم به افرادش دستور ميده که تو خونه مون بمب بزارن بدش خانواده افروز رو دعوت ميکنه اما قبل از فرار خودش به همراي مادرم بمب منفجر ميشه و هر 4نفر کشته ميشن.بدش من تصميم گرفتم پليس بشم البته اميرعلي خيلي کمکم کرد.‏

‏ دلم سوخت ‏

‏: شرمنده اما نميدونم چي بگم ‏

امين : دشمنت شرمنده حالا فهميدي چرا ميترسم

‏: بازم ميگم ترس نداره خلاف خانواده ات ربطي به تو نداره ‏

امين : تو اين طوري فکر ميکني ‏

‏: اره عزيزم تمام واقعيتو به اون دختره بگو و نترس ‏

امين : مرسي مهديه ‏

‏: خواهش ، حالا زود بگو اون کيه؟

امين : صنم ‏

از اسمي که شنديم جا خوردم درست يه حدساي ميزدم اما فکر نميکردم حقيقي باشه ‏

امين :چي شده يعني اينقدر تعجب برات داشت ‏

‏: نه از قبل يه حدساي ميزدم ‏

امين : اهان به نظرت انتخابم خوبه ‏

غمگين شدم اي خاک برسرت صنم حالا چطوري به اين جريانو بگم ‏

امين : چي شده مهديه چرا ناراحت شدي نکنه منو لايق صنم نميدوني

‏: اين چه حرفي ديونه اوني که لياقت نداره صنم نه تو ‏


romangram.com | @romangram_com