#انتخاب_من_پارت_4
صنم: چون من و محمدحسين به هم زديم.
با پوسخند گفتم: چه زود تاريخت سر امد.
صنم:خواهش ميکنم شروع نکن خواهش ميکنم نگو که قبلا بهت گفته بودم.
: نه نميخوام اينا رو بگم اما ميخوام برات يه داستان بگم.
بهم نگاه کرد و با تعجب گفت :داستااان چه داستاني!!!؟
به سمت مبل تک نفر رفتم و روش نشستم مقداري از قهوه مو خوردم.
: اره داستان يه داستان واقعي و پنهون که وقتش آشکار بشه.
صنم : من به اندازه کافي گيچ هستم بخدااا حالم بده.
:ميدونم حالت بده و بهتر بدوني که حقته.
با تعجب گفت :حقمه.
: بهتر به جاي حاشيه بريم سراغ داستان.
هردوسکوت کرديم من براي اينکه افکارمو جمع کنم و صنم براي اينکه به داستانم گوش کنه باقي مونده ي قهوه مو سرکشيدم يه نفس عميق کشيدم و شروع کردم به تعريف.
اون روزي رو که يه سيلي زدي تو گوشم اون روزي رو که با حرفات نابودم کردي منو به مزر جنون کشند ي و رفتي درو محکم بستي بداز اون روز من روزهاي جهنمي رو پشت سر گذاشتم کافه نرفتم خودمو تو خونه زندوني کرده بودم داغون داغون بودم يه هفته بود رفته بودي اون روز روي تختم دراز کشيده بودم که چندين بار صداي ايفون امد با نگراني و عجله به سمت در رفتم در رو باز کردم پگاه دوست دوران دبيرستانم پشت در بود تا منو ديد پريد تو بغلم و صداي هق هقش بلند شد
:چي شده پگاه چرا گريه ميکني بيا داخل عزيزم.
از آعوشم بيرون امد و رفت روي مبل سه نفر نشست در رو بستم و رفتم طرفش گذاشتم با گريه کردن خودشو خالي کنه و بد تعريف کنه که چي شده بداز گذشت چندين دقيق گفت : به من کمک کن مهديه تو دردسر افتادم من نابود شدم
:چي شده چراا بازم با خانواده ات دعوااا کردي
پگاه :نه اين بار جريان خيلي فرق داره
:تعريف کن گوش ميکنم.
کمي مکث کرد و گفت: خودت که ميدوني من از بس مشکل دارم که جايي و وقتي براي عشق وعاشقي و اين حرف ها نداشتم تا اينکه به طور اتفاقي با يه پسر آشنا شدم اگه بگم در يک نگاه عاشق شدم دروغ نگفتم انگار با چشماش منو جادو کرده بود به بهانه استخر و کتاب خونه باهاش قرار ميزاشتم وقتي پيشش بودم انگار دنياا مال من بود تازه ا ون منو به خواهرش مريم هم معرفي کرده بود تا وقتي که خانواده اش از امريکا بيان ايران واسه خاستگاري همه چيزه خوب پيش ميرفت گاهي سه تاي به مزون لباس عروسي سر ميزديم البته مريم ميگفت که لباسمو از امريکا سفارش ميدن. منم کلي ذوق ميکردم تا اينکه يک شب بهم يه حلقه نگين دار داد و شب هم به يک رستوران شيک رفتيم و يه شام نامزدي خورديم اولش مريم هم کنارمون بود اما بدش رفت تا ما دوتا راحت باشيم چند روزي گذشت که من رفتم خونه اش اولين بارم نبود که ميرفتم خونه اش اما اون روز فرق داشت چون ميخواست بهم نزديک بشه وقتي مانع شدم ناراحت شد و گفت که الان اون همسر من هست و نسبت به من حق داره و کلي حرف هاي قشنگ ديگه زد تا اينکه من خامش شدم و اجازه دادم هر کاري دوس داره انجام بده بداز اون اتفاق رفتارش سرد شد دير به دير جوابمو ميداد زياد باهام وقت نميگذراند. نگران بودم واسه همين با مريم تماس گرفتم که بدونم چرا داداشش اين طوري شده اونم گفت که فعلا سرش شلوغه و درگيري ذهني داره و اين چيزاا باعث شده که رفتارش يکم فرق کرده و اينکه من ناراحت نباشم به زودي همچي به روالش برميگرده منم قانع شدم تا اينکه اون باهام تماس گرفت که برم خونه اش خيلي خوشحال شدم فکر ميکردم همه چيز مثل قبل شده اما بهم گفت که بايد بهش 20 ميليون پول بدم اول فکر کردم داره شوخي ميکنه اما وقتي عکسامو نشونم داد و تهديدم کرد تازه فهميدم که حرفاش شوخي نيست داغون شدم داغون با بدبختي اين پول رو جور کردم و بهش دادم اما فقط چند تا از عکسامو بهم داد و گفت بقيه ي رو بعدا بهم ميده تو اين مدت هر چي با مريم تماس گرفتم جوابمو نداد بدجور تو گل گير کردم تورخدا بهم کمک کن نميدونم چکارکنم.
سکوت کرد و صدايي هق هقش بلند شد تو شوک بودم يعني يه ادم چقدر ميتونه پست باشه و يه دختر چقدر ميتونه ساده باشه باور نميشد که اين اتفاق ها براي پگاه رخ داد پگاه دختر محکمي بود با کلي مشکل خانوادگي دست و پنچ نرم ميکرد اما هيج وقت اينقدر بي تاب و پريشون نديده بودمش خيلي دلم براش سوخت خيلي حالش بد بود
:پگاه عزيزم اروم باش من هر کاري که بتونم برات انجام ميدم.
romangram.com | @romangram_com