#انتخاب_دوم_پارت_84
دردمعد ه ام بهتر شده بود.يعني خدا خيلي هوامو داشت وحيدو فرستاد سروقتم والا هنوز تو پارکينگ داشتم جون ميدادم
وحيد ديگه نيومد.
ساعت 9 شب بود که دکتر اومد مرخصم کرد.
پووووف لعنت بهت وحيد که اينقدر حرصم ميدي.حالا پول بيمارستانوچيکارکنم؟توکيف پولم که اينقدري نبود.حساببم که داشت ته ميکشيد ...بعد اونهمه خريد مهموني حسابي خالي شده بود.
رفتم پذيرش براي تسويه حساب که فهميدم پرداخت شده.آخيييي...داشتم ميمردما
بايد حتما از مهسا ميخواستم پولاي فروش تابلوهامو بهم بده مثل بدبخت بيچاره ها نباشم ...حداقل يه کمي دستمو بگيره .گرچند ،که کليم بايد قسط ماشينو جورميکردم، اين ماه چِکش بود پونزدهم.
مونده بودم حالا کجا برم...خونه ي خودم يا وحيد.
بيخيال.جون ندارم برم با وحيد جروبحث کنم باز.
با ته مونده پول کيفم يه ماشين گرفتم تا خونه.
محلمون پر علاف بود.سرمو انداختم پايينويه راست رفتم خونه.تا وقتي مامان بود وفريد.کسي اذيتم نمي کرد.مامانم که محبوب محلمون بودو فريدم قلدر.اما حالا بايد عادت ميکردم.ولي چيکار ميکردم.مگه جاييم داشتم که برم.تودلم به اين اميد که لاتو لوتاحداقل مراعات عزادار بودنمو ميکنن خودمو دلداري ميدادم.اما اشتباه ميکردم
لباسامو عوض کردمو باخستگي رفتم تو دشک
هنوز چشمام گرم نشده بودکه صداي گرومپي اومد.قلبم افتاد تو شلوارم
از پايين پنجره حياطوديدم.ديوارمون اينقدر رادست بود واسه بالارفتن که نياز نبود به اين فکر کنم اين غول بيابوني چي جوري اومده تو حياط
باترسو لرز رفتم تو آشپزخونه.مامان چاقوهارو کجا ميذاشت اي خدا
از بين چاقوهاي روي ميز يکي برداشتم.تاپوشلوارتنم بود.بغضم گرفت.
فکربلايي که ميخواست سرم بياره تنمو به لرزه مينداخت.بيکسي و بد بختي تا اين حد؟
يهونفهميدم کي اومد تو اتاق.جيغ کشيدم بي اختيار.تاريک بود.چراغ آشپزخونه رو روشن کردم ببينم چي به چيه...ميشناختمش...سعيدچهارچشمه بود.تومحلمون سر دسته ي هيزا بود.
با لحن چندشي گفت:وووي ملوسک...چيه؟تنهاشدي؟شوهر بي غيرتت کجاست؟حيف هلويي مثل تو تو اين خونه...
romangram.com | @romangram_com