#انتخاب_دوم_پارت_72

بستني شکلاتي سفارش دادم.چندروزي بود غذاي خوب نخورده بودم.بايد ميرفتم ناهارم مي خوردم
نسيمو ديدم که ار آژانس پياده شدو اومد تو کافي شاپ.
چند دقيقه اي طول کشيد تا برسه بالا.
اونم مثل من نگاهش به دوروبر بود و بعدم من
نسيم-سلام
-سلام بشين
پشت ميز نشست.
-خيلي تغيير کرده ها...
نگاهي به دورو برکردو گفت:آره خيلي
-از آخرين باري که اومدم اينجا چند سال ميگذره،توهم مثل من دنبال سامانو باباش بودي؟
خنده ي ريزي کردو گفت:روزاي مفت خوريمون
نگاهمو به بستنيم دوختم.اونم بستني سفارش داده بود براش آووردن.
نسيم-حالت چطوره؟بهتري؟معدت بهتر شده؟
-خوبم...
سکوت کرد.نفسي کشيدمو گفتم:قرار شده ازش جداشم
بهت زده نگام کرد.نگاهمو کشيدم سمت پنجره و ادامه دادم:مامانم که از دستم دق کردو رفت...ديگه براي کي فيلم بيام خوشبختم؟براي خودم؟
نسيم-فکراتوکردي يلدا؟
-به همه ي کارام که فکر کردم چه گلي به سرم خورده...نه ...پيشنهادشو دادم اونم قبول کرد...از خداشه،تازه اگه برم سقط شمم خوشحالتر مي شه.

romangram.com | @romangram_com