#انتخاب_دوم_پارت_71

همرو نخونده پاک کردم و زنگ زدم به نسيم.
بعدکلي زنگ خوردن با شتاب گفت:الو يلدا
لبخندي رو لبم اومد.بيشعور نمي تونست بذاره ازش متنفر بشم...کم خاطرات خوبي نداشتيم
-سلام
مکثي کردوگفت:سلام خوبي؟
-مياي ببينمت؟
نسيم-آره کجا؟
-بيا پاتوق
سکوت کرد.آهي کشيدمو گفتم:يه ساعت ديگه اونجا باش
نسيم-باشه
-خدافظ
زير لب جواب دادو منم قطع کردم.يکي از مانتوهاي قديميمو پوشيدم.حالا خوبه اين اينجا بود .کل مراسما همينو پوشيدم والابا اون مانتوي سبزم خيلي شبيه عزادارابودم خير سرم.
ماشينو برداشتموبه سمت کافيشاپ رفتم.
يعني هنوز سامانو باباش اينجا بودن؟اگه بودن که خيلي ضايع بازي بود
من مثال بارز يه نمک نشناس بودم.پسره کم ِکم فکر ميکرد دوس دخترش شم،بعد اون همه خوش خدمتيايي که برام ميکرد.کم چيزي نبود.ما هرروز اونجا قد فيل ميخورديمواون حساب ميکرد
خداروشکر آشنايي نديدمو يه راست رفتم سر ميز خودمون.همون ميزپرماجراي روزهايي که يلدا بودم...اين ميز الان فقط حکم يه خاطره ي زيادي دورو داشت
دلم ريخت.صداي خنده هاي بي خيالمون توگوشم زنگ ميزد.روزايي که پهن صندلي ميشديموعالمو آدمو مسخره ميکرديم
ازپنجره به خيابون زل زدم.

romangram.com | @romangram_com