#انتخاب_دوم_پارت_70
زانوهامو جمع کردم تو دلمو با نگاه به هفت سين آروم گفتم:باورکن دروغ نمي گم...نسيم نمياد.فريدوکلي تحديد کردم اينورا پيداش نشه...تنهام.
تنهام و اينقدر با بغض گفتم که خودمم به حال خودم دلم سوخت.حرفي نزد.
اون طرف گوشه ي تخت نشست و آرنجاشو روپاهاش گذاشت
مدتي که گذشت بدون فکر گفتم:حالاکه مامانم نيست ديگه لازم نيست تظاهر کنم...
نگاهمو به زمين دوختمو گفتم:بهتره بريم براي کاراي طلاق.
سنگيني نگاهشو حس ميکردم.سرمو روي زانوهام گذاشتمو گفتم:فردابعد از ظهرميام وسايلامو مي برم.اگه خونه نيستي يه کليد بهم بده.کليدمو يادم رفته بود بردارم...
بازم حرفي نزد.چه مسخره فکر ميکردم نميذاره طلاق بگيرم.هه...اون از خداشه
باصداي دورگه اي گفت:خونه ام ميتوني بياي
چونه ام از بغض ميلرزيد.
بي اختيار سر بلند کردمو با بالاترين صداي ممکنم گفتم:من احمق عاشق چيه تو شدم آخه؟
واي خداي من...يعني غم من يه درصدم روي اين مرد تاثيرگذار نيست محض رضاي تو؟
نگاه سردرگمش تو صورتم ميچرخيد.عصباني بلند شدمو رفتم تو خونه درم محکم بستم.بي احساس عوضي،گفتم منو تو اين حال ببينه يکم حداقل نرم ميشه...به خداکه قلبشواز سنگ ساختن...چطوري نسيم تونسته اينو عاشق خودش کنه؟سحرو جادو؟دعا براش خونده؟نميفهمم...بخداحيوونام به آدم حس پيدا ميکنن.اين بشر اين همه سال تو خونه اش ،کنارش بودم به من حس پيدانکرد
مدتي بعدم صداي در حياط اومد.
باصداي جيغ گربه اي چشمام باز شد.
نگاهي به دوروبرکردم.رو زمين زير پنجره خوابم برده بود.
ساعت 1 ظهر بود.اوووف چقدر خوابيده بودم.
گوشيمو برداشتم.اوه، چقدر زنگ و اسمس
romangram.com | @romangram_com